زبان فارسی رو خیلی روان بلغور می کرد ...
می گفت : در مورد عزاداری با شکوه مردم خرمشهر تو روزای محرم خیلی شنیده ...!!!
حالا هم اومدم تا از نزدیک با این مردم و اعتقاداتشون آشنا بشه .
نگاهشو متوجه من کرد و پرسید : مذهب ؟
گفتم " شیعه "
گفت : کدوم شیعه ؟
گفتم : "اثنی عشری! "
گفت : روز هفتم محرم برا شما چه روزیه ؟
گفتم " روز حضرت ابوالفضل العباس "
گفت : همین ؟
گفتم " آره دیگه روز هفتم به اسمشه..."
" وای که چه حلیم و شله زردی پخش می کنن "
سرشو به حالت تاسف تکون دادو ، گفت :
تو یکی از اولین تحقیقاتم که سفری برای شناخت مذهب شیعه بود ،
آدرس روستایی رو تو کشور هند بهم دادن ...
اگه بگم نترسیده بودم دروغ گفتم ، تو همه دنیا معروف شده که شیعه ها تروریست و آدم خوارن...!!!
وقتی متوجه نگاه پرسشگرم شد!!! گفت :
اینجوری نگام نکن ، تازه فهمیدم که ضعف از خودتونه!!!
وقتی رسیدم روستا برابر بود با هفتم محرم ،
استقبال گرمی از من شد...
منو سوار بر کجاوه ایی کردن که چندتا مرد قوی هیکل و نیمه لخت بر دوش گرفته ،
به محلی بردن که جمعیت زیادی اونجا جمع شده بودن ،
شک نداشتم که مراسم قربانی دارن و منو که مفت و مجانی ،
با پای خودم به تهلکه اومده بودم رو قربانی اللهه خودشون می کنن...
میدان بزرگی روبروم بود ...
اون طرف میدون چند نفر بد بخت رو با طناب بسته بودن و دور و برشون با فاصله زیادی کوپه های بزرگ هیزم مشتعل بود... !
رئیس قوم که لباس قرمز رنگی به تن داشت با قیافه وحشت انگیز خود دستور شروع مراسم رو صادر کرد...
کم مونده بود از شدت ترس قالب تهی کنم ،
پیرمردی که روبروم وایساده بود متوجه حالتم شد...
با دهان گشادش لبخندی زد و با زبان اشاره گفت :
نترس مراسم ما برای شما خطری نداره .
کمی دورتر ، مرد شیک پوشی که انگار تازه متوجه حضور من شده بود به زبان انگلیسی گفت :
ببخشید ، این قدر سرگرم تماشای مراسم بودم که حضور شما رو فراموش کردم .
تو دلم بهش گفتم ، مردک ابله .
و شروع کرد به توضیح دادن ...
" جایی که الان شما هستید ، مردمش مسلمان و از فرقه شیعه هستند .
گفتم : اینو که خودم می دونستم ... ادامه داد " و امروز روز هفتم محرم الحرام است ،
که در میان شیعه ها به اسم حضرت عباس برادر امام حسین ،
که بخاطر برادرش جان فشانیهای فراوانی از خود نشون داد نامگذاری شده ...
توی این دهکده بنابر یک رسم مذهبی امروز رو روز برادر نام گذاری کرده اند .!!!
و همانطور که شما شاهد هستین ،
یکی از برادران رو دست و پا بسته بر روی دکلهای چوبی می بندند ،
دور و برش آتش درست می کنن و تا جایی که راه داره اونقدر تله و مانع میزارن تا رسیدن به هدف رو سخت کنن !!!
حالا برادر باید با گذشتن از موانع و نجات دادن جان برادر ،
برادریشو ثابت کنه ...
توجه داشته باشین که گذشتن از موانع شوخی نیست ...
و مواقعی پیش اومده که عده ایی برای گذشتن از این موانع جان خودشون رو از دست دادن ...
اونجا بود که فهمیدم روز هفتم محرم برای شیعه ها چقدر اهمیت داره ...
دهنم از تعجب باز مونده بود !
این درسی بود ، که یه توریست خارجی به من داد که منو از خواب غفلت بیدار کنه ...!
اما من همچنان در فکر حلیم پر گوشت و شله زرد پر از بادام خلال شده نذری ، مخصوص روز هفتم محرم بودم .
نویسنده : " سید حمید موسوی فرد "
2014/11/07 برابر با 1393/08/16
برگرفته از وبلاگ ..." سرگذشت ی خرمشهری "
ناز ودلبرو...
با کفش کتونی صورتی رنگ همراه با شلوار جین ،
مث همیشه خوش تیپ و با کلاس ،
برعکس من که شلخته وبی حوصله بودم .
نگاهی از روی تعجب به اطرافش کرد و گفت : آقای ... نگاه کنید !
به اطرافم نیگا کردم !
اما چیزی که مایه تعجب اون شده بود به نظرم نیومد .
پرسیدم چی شده مگه ؟
نزدیکم اومد ، با ناز و ادا دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید!
به خودم اومدم و دستمو از دستش بیرون کشیدم ...
از نیگاش فهمیدم که باید دنبالش برم ...!
وقتی به نقطه مورد نظر رسیدیم ،
مث دیونه ها جیغی کشید و گفت : وای خدای من !! ببینید سه تا آکواریوم بزرگ !!!
من با چشمان از حدقه در اومده وحالت خشم گفتم : آکواریوم ...؟
مسخره میکنی ؟
اینا که آکواریوم نیستن !
اینجا ایستگاه جدید خط واحد خرمشهره !
مث طلبکارا نیگاهی بهم کرد و گفت : جدی ؟
گفتم : آره دیگه با ساختن و به نمایش گذاشتن این چیزاست که ما مردم خرمشهر جلوی راهیان نور،
و مسافران نوروزی ، صورتمونو سرخ نشون میدیم !
گفت : توقع زیاد هم خوب نیست ، کم توقع باشید !
گفتم : خداییش برای گاز "سی ان جی"
چندتا جایگاه رفتیم که یا گاز نداشت یا در حال تعمییر بود ...؟
مگه آخرش مجبور نشدیم بریم آبادان وتوی اون صف عریض و طویل منتظربمونیم تا نوبتمون بشه ...
یا موقعی که یکی از پلها در حال ترمیم بود ، چقدر زجر کشیدیم تا رسیدیم اون دست ؟
لبخندی زد وگفت : خوشبین باشید آقای ... باور کنید خرمشهردوباره آباد میشه ... !!!
گفتم : تو مو میبینی و من پیچش مو ، تو ابرو من اشارتهای ابرو ...
نویسنده " سید حمید موسوی فرد "
برگرفته از وبلاگ " بچه های خرمشهر "
دیروز با مادر بزرگم رفته بودم بیمارستان...
بدبخت اومده بود حیاطو بشوره! پاش لیز خورد افتاد...
دکتر بیمارستان فرستادمون رادیولوژی...!
میگم نه نه برو تو اتاق کناری، بخواب رو تخت تا ازت عکس بگیرن...
خانمی که متصدی رادیولوژی بود ، یهو با عصبانیت زد بیرون...!
رفتم تو ببینم چی شده !
با تعجب دیدم مادر بزرگم در و دیوار رو با دقت میگرده !
که پرستارا ریختن داخل ...
یه وضعی شده بود !
فک کردم میخوان مریض خاصی بیارن !
که خانمه پرسید "همراه ایشون شماید ! ؟"
با نگرانی پرسیدم چطور چیزی شده ! ؟
خانمه که هنوز آتش غضبش فروکش نکرده بود ...
ادامه داد مشکل خاصی دارن ؟
گفتم لیز خورده افتاده زمین...
خانم گفت احتمالاً مغزشون هم آسیب دیده...
گفتم چطور ؟
گفت آخه میخواد دکمه مانتومو باز کنه!!!
داد زدم نه نه...
مادر بزرگ بی تفاوت گفت "من به اینا مشکوکم فک کنم میخوان ازم فیلم بگیرن که هی میگه بخواب رو تخت "
نویسنده : سید حمید موسوی فرد
برگرفته از وبلاگ .... سرگذشت ی خرمشهری
بازار صفا
یکی از بازارهای سنتی و معروف توی خرمشهره ....
برای رسیدن به این بازار نه سردر گم میشوید و نه هلاک !
برای اینکه این بازار درست پشت مسجد جامع البته با کمی فاصله قرار دارد .
بازار صفا از اوائل رونق خرمشهر به این شکل بوده و تغییر چندانی به خودش نگرفته است .
مردم بدبختی که از روی ناچاری و اجبار در گوشه و کنار بازار بساط میکنند ...
تا با عرضه کالا و دیگر ملزومات مورد احتیاج یومیه مردم رزق حلالی را کاسب شوند .
البته در این بازار هم مانند دیگر جاها بنا بر دلایلی اختلاف قیمت هم وجود دارد !
شده که مردم برای کنترل قیمت و یافتن جنس ارزانتر بازار را چندین مرتبه راه پیمایی کنند .
مظلومیت مردم خرمشهر بیداد می کند !
شهری که دارای بندری عظیم با صادرات گسترده ...
و شرکت تاسیساتی که از کشورهای حاشیه خلیج فارس سفارش ساخت سکوهای غول پیکر نفتی میگیرد.
و اگر از تز منطقه آزادی شدن خرمشهر بگذریم ...
واردات بیش از حد و حساب ماشینهای خارجی چه به بهانه پلاک منطقه آزاد (اروند) یا ملی ...
هیچ گونه رونق و فایده ایی برای سازندگی این شهر که خسارتهای غیر قابل جبران ناپذیری را از جنگ تحمل کرده است ندارد .
ا
چه روزگاری داشتیم ....
یادش بخیر
خاله صبریه زنی بود قانع و بیش از حد و توانش کار میکرد
از آوردن آب خوردن و شرب از شریعه لب شط تا بچه داری و خانه داری ، تازه اونم از نوع سنتی و بدون کمترین امکانات...
شوهر خاله ام ابو حمدان میگفت : روزی هزار مرتبه دعا میکنم که خدا جون منو زودتر از خاله ت بگیره ! من تحمل دوری اونو ندارم.
خاله که همیشه سر به زنگار می رسید با صدای بلند گفت : یما اسم الله علیک عسه عمرک طویل انشاالله
عاقبت هم دعای ابو حمدان مستجاب شد و قبل از خاله به رحمت خدا رفت .
خاله هم که تاب تحمل دوری ابو حمدان رو نداشت مریض شد و خونه نشین ،
خودم چندین بار شنیدم که خاله یواشکی بعد از نماز صبح از خدا میخواست که جونشو بگیره " اخذ امانتک یا رب "
درست یکسال بعد از فوت ابو حمدان خاله هم عمرشو داد به شما ....