سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
چهارشنبه 94 دی 30 , ساعت 1:45 صبح

خوزستانی که از
آتشفشان مهیب و
جانگداز جنگ ،
سر بلند بیرون آمد و
دین خودش را ادا کرد ...

بی شک با اتحاد و
هم دلی تمامی عوامل
به سهولت از این
دوران خفقان آور
عبور خواهد کرد .
همانند شهر پر سوز
و گداز من "خرمشهر قهرمان"
"سید حمید موسوی فرد"
28/10/1394
2016/01/18

سیدحمید موسوی فرد،ایران خرمشهر


شنبه 94 دی 26 , ساعت 7:40 عصر

آبادان همین چیزهای کوچک و بزرگ است.
همین دخترها و پسرهایی که به جوانی و شادابی و زیبایی آبادان قدیم شلوار لی می پوشند و
صورتهایشان را سه تیغه می کنند .
ازتوی شهری که دانشگاه می روند گاه گاهی به مادرهاشان از پشت تلفن میگویند :
« بابا قربون آبادان خودمون »
توی کوچه های آبادان راه می رویم . توی کوچه پروانه . توی بهمن 33، انتهای
ذوالفقار 10 و بعد می پیچیم توی هزاری ها، ردیف 1018 اتاق .2
توی خیابان امیری
برای آقای محمدیان که توی خرازی اش ایستاده با همسر و پسرش سرتکان میدهیم .
برای آقای فروزنده توی چینی فروشی اش. برای سید یزدان پرست توی لوازم التحریری اش .
از زنی که توی صف نانوایی بازارچه پتروشیمی ایستاده خواهش میکنیم که نوبتش را به ما بدهد.
درِآسانسور را برای پیرمردی که نمی شناسیم باز میکنیم و همراهش میرویم تا طبقه دوم،
یا نمیدانم سوم ( اصلا چه فرق می کند چندم) تا پیرمرد برود توی مطب چشم پزشکی دکتر هوشیار زاده مثلا.
به کارگر پشت پیشخوان عباس آشی میگوییم : « بد جا پارک کردم، خدا خیرت بده، زودتر، یکم»
و مردی شانهاش را عقب می کشد تا ما ظرف آش مان را زودتر از او برداریم.
جلوی بازار تره بار لین یک به کسی تعارف میکنیم که زودتر از خودمان سوار تاکسی بشود .
و فقط و فقط و فقط از یک دست فروش خاص توی ته لنجیها، سس و قهوه و
شکلات میخریم انگار که نمایندگی مهمترین محصولات خوردنی جهان است
و هنوز هم فامیلش را نمیدانیم و ...
او هم اسم ما را نمی داند و وقتی به او میرسیم به مشتریهای دور و برش میگوید :
«این مشتری همیشگی منه »
توی کوچه های آبادان راه میرویم، فرقی نمی کند کدام کوچه .  یا با کی ؟ 
با پسر عمویی که از آمریکا آمده یا مادری که بعد از مدتها هوس کرده از
بوتیک یوسف بهبهانیی ک چیزی برای خودش  بخرد.
با خواهری که ما آمدیم و او نیا مد و ماند توی بندرعباس و شاهین شهر و تهران .
برای هم خاطره
تعریف میکنیم :
« اینجا بیمارستان کوروش بوده »
«اینجا پاساژ قدسی بوده ».
« مامان اینجا جوراب فروشی استارلایت بوده؟»
" اینجا که بانک آینده است مگه داروخانه سلامت نو نبود؟"
«آره طبقه بالای بوعلی  جای دکتر ادیشو خدا بیامرز ».
بحثهای بی پایان که خانه کی کجا بوده؟
از کدام خیابان می رفته اند مدرسه خلیج فارس؟
خونه حاجی را چرا فروختند؟!  ساعت جلو کلیسا را چرا خراب کردند؟ ...
پسر عموها بر می گردند آمریکا .
خواهرها بر می گردند به شهرهایی که اسم شان آبادان نیست و ما و مادرهایمان و احیاناً
پدرهایمان میرویم می نشینیم روی صندلیهای فیزیوتراپی سینا،
یا این آب میوه فروشی توی خیابان زند روبه روی مسجد بهبهانیها یا ...
با آبادان خودم دل خوشم.
با آبادانی که هیچ چیزیش فراموشم نمی شود. نه مردی که خانه اش روی لجنها است و
نه پسری که پنج شنبه ها گوسفند چرانی میکند .
و نه آن زن چادری که میبینیم چطور زنگ در یکی از آرایشگاههای زنانه را فشار می دهد
تا زنانگی اش را با احترام زیباتر کند در اولین روز بعد از پایان ماه محرم .
هیچ چیز نمی ایستد و فرار هم نمیکند از توی ذهنم.
این ها آبادان است با خیلی خیلی چ شده اند یا محوشان کرده اند.
گاهی به خودم میگویم یعنی اگر بودند،
آن آجرهای سابق، آن کوچه های قدیمی، آن فروشگاهها ، ....
حالا ما آبادانیهای بهتری بودیم؟ !
(چقدر جواب بعضی چیزها سخت است)
با آبادانیکه دلخوشی ها و غصه هایم را هر روز توی کیفم می گذارد و بعد از توی جیبم در می آورد، زندگی می کنم .
میخندم . روزنامه نویسی می کنم . جلسه می گذارم و جلسه می روم .
از کتابفروشی الفبایش کتاب قسطی می خرم و ...
با تعجب می بینم که هنوز هم می شود توی همین آبادان زندگی کرد.
هنوز می شود نگاهی کرد به مرام سوپریهای محل
و آبروداری شان بابت بدهی نوشابه و ماست و ماکارونی یکی از همسایه ها .
هنوز می شود با افتخار منتظر کارت دعوت عروسی نوه ی یکی همکارها ماند .
هنوز میشود بی آنکه کسی بفهمد کی هستی، دست گذاشت روی شانه جوانی
و رفت توی دسته ی سینه زنی مسجد بوشهریها وقتی «واحد » می خوانند .
گاهی از اینکه توی کوچه های آبادان هنوز می توانم راه بروم  و ساعت دوازده شب از بستنی فروشی حاجی بابا بستنی بخرم،
اشک می نشیند توی چشم هام . ( چرا؟)
از این که آبادان با همه آدم هایی که از بیمارستان هایش شاکی اند، از اداره هایش شاکی اند، از نماینده هایش شاکی اند و ....
و باز هم پنج شنبه ها، می آیند توی پارک شاپور، توی پارک معلم، شام می خورند و می خندند به جناب خان
و بحث های سیاسی بی پای ان می کنند و حسرت نبودن و فیلم نساختن ناصر تقوایی را دارند و هی از
خودشان و آبادانی بودنشان تعریف می کنند برای هم،
ته دلم قرص میشود که آبادان زنده است .
از این آبادانی هاییکه هنوز هم، می روند سر قبر سینما رکسی ها.
از این آبادانی هایی که رفتند تشییع جنازه ی پدری که بعد از دو پسر شهیدش در اثر کهولت سن مُرد، خیلی خوشم می آید.
به خودم میگویم آبادانی یعنی همین . یعنی این که جلوی دکه ی  روزنامه فروشی ، روزنامهی زنی که پول خرد ندارد را حساب کنی .
یعنی رانندهایی مثل همه رانندههای با کلاس دنیا، وسط شلوغی لین یک بزند روی ترمز تا از عرض خیابان رد بشوی .
یعنی اینکه هنوز توی بازار کویتیها، مغازه داری می تواند بگوید : « جان بچه هام، قابل نداره »

نویسنده : " مانا صادقی "


پنج شنبه 94 دی 24 , ساعت 2:12 صبح

یک راند دیگر مبارزه کن
وقتى پاهایت چنان خسته اند که به زور راه میروى...
یک راند دیگر مبارزه کن
وقتى بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن ندارى...
یک راند دیگر مبارزه کن
وقتى خون از دماغت جاریست ...
و چنان خسته اى که آرزو میکنى که حریف مشتى به چانه ات بزند و کار تمام شود...
یک راند دیگر مبارزه کن
و به یاد داشته باش مردى که تنها یک راند دیگر مبارزه مى کند شکست نخواهد خورد

"محمد على کلى"

سید حمید موسوی فرد . خرمشهر

 


دوشنبه 94 دی 7 , ساعت 1:59 صبح

شهر خاموش من آن روح بهارانت کو ؟
شور و شیدایی انبوه هزارانت کو ؟
می خزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان
نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو ؟
کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن
شیهه ی اسب و هیاهوی سوارانت کو ؟
زیر سر نیزه ی تاتار چه حالی داری ؟
دل پولادوش شیر شکارانت کو ؟
سوت و کور است شب و میکده ها خاموش اند
نعره و عربده ی باده گسارانت کو ؟
چهره ها در هم و دلها همه بیگانه ز هم
روز پیوند و صفای دل یارانت کو ؟
آسمانت همه جا سقف یکی زندان است
روشنای سحر این شب تارانت کو ؟ 
"محمدرضاشفیعی کدکنی" 

خرمشهر،شهر من


پنج شنبه 94 دی 3 , ساعت 8:28 عصر

فرصتی نمانده است
بیا همدیگر را بغل کنیم
فردا
یا من تو را می کشم
یا تو چاقو را در آب خواهی شست
...............................

بیا همدیگر را بغل کنیم

همین چند سطر ،
دنیا به همین چند سطر رسیده است !
به اینکه انسان
کوچک بماند بهتر است
به دنیا نیاید بهتر است
اصلاً
این فیلم را به عقب برگردان
آن قدر که پالتوی پوست پشت ویترین
پلنگی شود
که می دود در دشت های دور
آن قدر که عصاها
پیاده به جنگل برگردند
و پرندگان
دوباره بر زمین
زمین ...؟
نه !
به عقب تر برگرد
بگذار خدا
دوباره دست هایش را بشوید
در آینه بنگرد
شاید
تصمیم دیگری گرفت
"گروس عبدالملکیان"
از کتاب: هیچ چیز مثل مرگ تازه نیست .


   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ