سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
چهارشنبه 96 فروردین 16 , ساعت 9:23 صبح

"داستان کوتاه"
#جنگ_خرمشهر
و شاهدا و مشهود...

یه بیل دسش گرفته بود و خاک توگونی می ریخت.
وقتی می گم:این یه شوخیه.
با اخم نگام می کنه.
بازم می گم:این یه شوخیه!
_ چی شوخیه؟
همین که میگید، جنگ شده.
به طرف پنجره ها می ره و شروع می کنه به چسب کاری.
یه دفه میز مطالعه از جا کنده میشه و می خوره تو پیشونیم.
_ باید جلوشونو بگیریم،تیر اندازی که بلدی؟
آره،ولی بازم می گم:این یه شوخیه.
اسلحه تاشویی رو مسلح می کنه و می ده دستم.
پس اون آقاهه کجاست؟
_ کدوم آقاهه؟
همون که ازش کتاب تحویل گرفتم.
_ حالتون خوبه؟
واسه چی باید حالم خوب باشه،تو این وضعیت؟
_ شما چیزی در رابطه با جنگ شنیدین ،از نوع تحمیلی ش؟
نه نشنیدم ! بلکه دیدم، بودم، و با گوشت و، پوست و، استخون لمسش کردم!
با تعجب نگام می کنه!
_ بهتون نمیاد.
چی بهم نمیاد؟
_ اینکه عمرتون به جنگ جهانی قد بده.
نه آقا،همین چند سال پیش تموم شد.
انگشت اشاره ش رو فرو می کنه بغل شکمم.
از جا می پرم.
نکن آقا، شوخیت گرفته،تو این وضعیت؟
سگرمه هاش از هم باز می شن و یه لبخند می شینه گوشه لبش.
_ محض اطمینان بود.
صدای پاهایی شنیده می شه و بعد انگار چیزی پخش می شه کف سالن.
چشمام رو می مالم و یه بار دیگه چشم می گردونم تو سالن.
__ خاک رفته تو چشاتون؟
خاک کجا بود آقا،الانه که سالن رو سرمون خراب شه.
اسلحه رو بر می گردونم به هش.
آقا خواهشا منو وارد این بازیا نکنید.
از جا می پره و با عصبانیت می گه:
_ بازی،کدوم بازی آقا؟
الان دیگه وضعیت از قرمز هم گذشته،دشمن از "کشتارگاه" و "راه آهن"عبور کرده،جنگ تن به تن هم نتیجه نداده.
زن و بچه ها رو که دست و پاگیر بودن به زور فرستادیم عقب.از یه مشت آدم "معمولی" که کاری بر نمیاد.جنگ آدم خودشو می طلبه.
در حالی که زخم دست و کمرش رو با پیراهن می بنده.
_حالا اینجا و خیابان آرش،آخرین سنگره،واسه جنگیدن به یه عده آدم تازه نفس لازم داریم.
نگاهی به من می کنه و می گه:
_ مث شما !
از رو صندلی بلند می شم و درحالی که بلاتکلیف تو سالن می گردم می گم:
ول کن آقا،تورو خدا ول کن، من که از اول گفتم این یه شوخیه،نگفتم؟
یهو به طرفم خیز بر می داره و کف دستش رو روسرم می زاره و فشار میده پایین طوری که با پیشونی پهن می شم وسط میز مطالعه.
با صدای خورد شدن شیشه ها و پخش شدنشون کف زمین، لال مونی می گیرم.
سرم رو بلند می کنم.روبروم نشسته.رو صندلی.با لباسهای تمیز و مرتب.کتابی تو دستش گرفته بود.
_ ببخشید،عمدی نبود.
نگاش می کنم.
_ پام خورد به میز.
چیزی نمی گم.کتابی قطور رو میز روبه روم بازه.چند برگی بیشتر به تموم شدنش نمونده.دور و برم آرومه.
نه صدای شلیک گلوله ایی.نه هجوم دشمنی.نه اسلحه ایی.حتی از جنگ تحمیلی هم خبری نبود.آروم،آروم.
ساکت، ساکت.واسه امروز بس بود.کتاب رو می بندم و بلند می شم.
یواشکی از کنار میز رد می شم تا باهاش برخورد نکنم.
سر بر می گردونم و نگاش می کنم.عینک به چشم زده و بی سروصدا در حال مطالعه است.کتابم رو برمی دارم و میرم.
بعد از تحویل کتاب دوباره به سالن مطالعه بر می گردم تا،بدون خداحافظی نرفته باشم.
صندلی کنار میز مطالعه خالیه.
شاید میز رو اشتباهی اومدم.
گوشه،کنارسالن رو دید می زنم.پیداش نیس!
تشنه م.لیوان آبی از آبسردکن کنار در پرمی کنم.لیوان روکه بالا میارم.
می بینمش.
چسبیده به دیوار!
با همون ابهت.همون اخم ،همون عضلات.با همون آمادگی.
نوشته ایی کنارش چسبیده.جلوتر می رم.
بعد از چهار،پنج ساعت مطالعه.هنوز گیج می زنم.
بازم جلوتر.خودش بود.مطمئنم.
"سید عبدالرضا موسوی".
پس چرا نوشته "شهید
از اول که گفتم:همه چی، یه شوخیه.
به چشمام خیره می شه و می گه:
_ با قلمت،می تونی"بجنگی"؟
#سید_حمید_موسوی_فرد
#ایران_خرمشهر
15/اسفند/96
04/آوریل/2017

داستان کوتاه:جنگ خرمشهر



لیست کل یادداشت های این وبلاگ