سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
پنج شنبه 98 خرداد 16 , ساعت 1:19 صبح

ماجرای من و صادق هدایت

#ماجرای_من_و_صادق_هدایت

صادق هدایت با مرگ معما گونه اش نه فقط برای من (آلفرد) بلکه برای خیلی از روشن فکرا و متفکرا سوال بی جوابی رو از خودش به جا گذاشت.
تا اینکه یه شب وقتی داشتم کتاب "بوف کور" رو برای بیستمین بار می خوندم از شدت خستگی پلکهام رو هم افتاد و به خواب سنگینی فرو رفتم.
تو خواب مردی رو دیدم که قیافه ایی افسرده اما متفکرگونه داشت.
جذب متانت و وقار عمیق و غیر قابل فهمش شدم.
به طرفش رفتم تا از نزدیک با عمق وجودی و غیر قابل درک و فهمش از نزدیک آشنا بشم.
هنوز نزدیک مرد نشده بودم که دو آدم با صورت های تاریک و مبهم جلو روم سبز شدن تا من رو از لمس کردن مرد منع کنن.
از همون جا که ایستاده بودم مرد رو شناختم، همون مرد اثیری، صادق هدایت بود.
تو این مدت کوتاه که سر از پا نمی شناختم فقط تونستم به "صادق هدایت"بگم که:
"می دونی الان نزدیک به صدو خورده ایی سال از مرگت می گذره؟"
اینو که گفتم رفت تو فکر.
_"جدی؟"
"جدی، جدی."
_"پس چرا من چیزی حس نمی کنم؟"
گفتم:
"یعنی تو،بعد از این همه سال احساس تنهایی نمی کنی؟"
گفت:
"من از همون اول هم تنها بودم، تنها آفریده شدم"
گفتم:
"الان خیلیا نوشته هات رو خوندن،می خونن"
با ناراحتی گفت:
"باور کردنش سخته."
گفتم:
"چرا سخته؟"
کلاه لگنی اش رو محکم تو سرش فرو کرد و گفت:
"خوندن خالی فایده نداره،مطلب رو باید فهمید.درد رو باید درک کرد."
گفتم:
"اما خداییش خیلیا از سبک نوشتنت چیزی سردرنمیارن،سردر گمن! تازه بدجوری هم نقدت می کنن."
سرش رو بالا گرفت و دود سیگارشو فوت کرد توی هوا.
بعد لبخند تلخی زد و گفت:
" از همون اول گفته بودم که...
من برای سایه ام می نویسم."

نویسنده:
سید حمید موسوی فرد
15/خرداد/1398

#خرمشهر_ایران
#سید_حمید_موسوی_فرد


سه شنبه 97 آذر 27 , ساعت 11:11 عصر

داستان تصویری+یک خواب خوش


دوشنبه 95 مهر 19 , ساعت 11:24 صبح

" دیلاق "

ای ساربان آهسته ران ، کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم، با دل ستانم می رود
.........
- ابو ایمن این شتر دیگر نای حرکت ندارد .
پس بهتر است خلاصش کنید .
- بچه ها را چه کنیم ، آنها که لحظه ایی طاقت دوری از این جا را ندارند .
ابو حسان را خبر کن تا به همراه بچه ها به آن وادی بروند تا دمی تفریح کنند .
* ابو ایمن ، اسحاق . می بینم کلافه شده اید ، مشکلی پیش آمده ؟ ... خوب پس مشکل شما بچه ها هستند .
مطمئن باشید که به این آسانیها نمی توانید چیزی را از چشمان تیز بین بچه های بادیه دور نگه دارید .
- نگرانی ما از این است که بچه های رسول الله دل نازکند ، طاقت خون دیدن ندارند .
........
- اسحاق می بینی چه خنده دار است .
ساعاتی پیش گردن شتری را می زنی و خونش را بر زمین می ریزی و الان دستهایت تا آرنج آغشته به خون شتری رو به زایمان !
من بروم خبر مسرت بخش مولود جدید را به بچه ها برسانم ، خوشحال خواهند شد .
_ با فریاد و نعره هایی که این "دیلاق" راه انداخته .
حتما تا الان خبرش به گوش بچه ها رسیده .
آنجا را نگاه کن .
شتابان به این سو روانه شده اند .
* دیلاق ( شتر تازه متولد شده )
نویسنده:#سید_حمید_موسوی_فرد
#ایران_خرمشهر
12/مهر/95
03/October/2016

داستان کوتاه دیلاق



لیست کل یادداشت های این وبلاگ