واقعیتی تلخ همانند زهر ،
که هم اکنون درون شهر خرمشهر در حال جریان است ...
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله
شده بودند . هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و
پشت در خانه مى لرزیدند . پسرک پرسید : ببخشین خانم ! شما
کاغذ باطله دارین؟
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد
و نمى توانستم به آنها کمک کنم . مى خواستم یک جورى از سر
خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى
دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود . گفتم : بیایین تو یه
فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم .
آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را
گرم کنند . بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به
آنها دادم و مشغول کار خودم شدم . زیر چشمى دیدم که دختر
کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد .
بعد پرسید : ببخشین خانم ! شما پولدارین ؟
نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم : من؟
اوه ... نه !
دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت :
آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره .
آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند
تا باران به صورتشان ش?ق نزند، رفتند . فنجان هاى سفالى آبى
رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت
کردم . بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم .
سیب زمینى، آبگوشت، سقفى با?ى سرم، همسرم، یک شغل
خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند . صندلى ها را از
جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک
خانه مان را مرتب کردم . لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار
بخارى، پاک نکردم . مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم
که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم .
کتاب من منم، تو تو??
ماریون دولن
خلاقیت چیست ؟
آیا شما خلاق هستید؟
چرا بایددنبال خلاقیت بگردیم....
کلا چرا باید خلاق باشیم ؟
در کشور چین ،
دو مرد روستایی می خواستند برای یافتن شغل به شهر بروند.
یکی از آن ها می خواست به شانگهای برود و دیگری به پکن .
اما در سالن انتظار قطار، آنان برنامه خود را تغییر دادند ...
زیرا مردم می گفتند که شانگهایی ها خیلی زرنگ هستند و حتی از غریبه هایی که از آنان آدرس می پرسند پول می گیرند!
اما پکنی ها ساده لوح هستند و اگر کسی را گرسنه ببینند نه تنها غذا، بلکه پوشاک به او می دهند .
فردی که می خواست به شانگهای برود با خود فکر کرد :
"پکن جای بهتری است ، کسی در آن شهر پول نداشته باشد، باز هم گرسنه نمی ماند ،
با خود گفت خوب شد سوار قطار نشدم و گرنه به گودالی از آتش می افتادم"
فردی که می خواست به پکن برود پنداشت که شانگهای برای من بهتر است،
حتی راهنمایی دیگران نیز سود دارد، خوب شد سوار قطار نشدم، در غیر این صورت فرصت ثروتمند شدن را از دست می دادم .
هر دو نفر در باجه بلیت فروشی، بلیت هایشان را با هم عوض کردند .
فردی که قصد داشت به پکن برود بلیت شانگهای را گرفت و کسی که می خواست به شانگهای برود بلیت پکن را به دست آورد .
نفر اول وارد پکن شد.
او متوجه شد که پکن واقعا شهر خوبی است .
ظرف یک ماه اول هیچ کاری نکرد .
اما گرسنه هم نماند .
در بانک ها آب برای نوشیدن و در فروشگاه های بزرگ شیرینی های تبلیغاتی را که مشتریها می توانستند بدون پرداخت پول بخورند، می خورد.
فردی که به شانگهای رفته بود، متوجه شد که شانگهای واقعا شهر خوبی است هر کاری در این شهر حتی راهنمایی مردم و غیره سود آور است .
فهمید که اگر فکر خوبی پیدا شود و با زحمت اجرا گردد ، پول بیشتری به دست خواهد آمد.
او سپس به کار گل و خاک روی آورد.
پس از مدتی آشنایی با این کار، 10 کیف حاوی از شن و برگ های درختان را بارگیری کرده و آن را «خاک گلدان» نامید و به شهروندان شانگهایی که به پرورش گل علاقه داشتند فروخت .
در روز 50 یوان سود برد و با ادامه این کار در عرض یک سال در شهر بزرگ شانگهای یک مغازه باز کرد .
او سپس کشف جدیدی کرد؛ تابلوی مجلل بعضی از ساختمان های تجاری کثیف بود.
متوجه شد که شرکت ها فقط به دنبال شستشوی عمارت هستند و تابلو ها را نمی شویند.
از این فرصت استفاده کرد. نردبان، سطل آب و پارچه کهنه خرید و یک شرکت کوچک شستشوی تابلو افتتاح کرد .
شرکت او اکنون 150 کارگر دارد و فعالیت آن از شانگهای به شهرهای هانگجو و ننجینگ توسعه یافته است .
او اخیرا برای بازاریابی با قطار به پکن سفر کرد .
در ایستگاه راه آهن، آدم ولگردی را دید که از او بطری خالی می خواست .
هنگام دادن بطری، چهره کسی را که پنج سال پیش بلیط قطار را با او عوض کرده بود به یاد آورد .
خلاقیت و استعداد در برخورد با مشکلات شکوفا و نمایان می شود .
در دنیای کسب و کار ، آنان که آرامش را در بستن چشم ها بر تحولات دنیای اطراف می جویند، مرگ زودرس را استقبال می کنند .
یک رهبر موفق به استقبال تهدیدها رفته و از دل آن ها فرصت های ناب کشف می کند .
آنهایی که از جای خود می جنبند، گاهی می بازند !
آنهایی که نمی جنبند همیشه می بازند .
پس...
لطفا با فکر بلیط تان را عوض کنید !
ساعت حدود شش صبح ...
در فرودگاه مهرآباد به همراه دو نفر از دوستانم منتظر پرواز به آبادان بودیم .
پسرکی حدود هفت ساله ، با موهای خرمایی , جثه ای متوسط ، گردنی افراشته ، چشمانی که برق میزد ،
صورتی گندم گون و کمی خسته با لباسهایی نه چندان تمیز و دستانی چرب ، جلو آمد و گفت :
"واکس میخواهید " ؟
کفشم واکس نیاز نداشت ، اما حس کرامت و بزرگواری و فرهیختگی مرا وا داشت که بگویم : بله !
به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد .
به دقت گردگیری کرد ، قوطی واکسش را با دقت باز کرد ، بندهای کفش را درآورد تا کثیف نشود ،
و آرام آرام شروع کرد کفش را به واکس آغشتن ،
آنقدر دقت داشت که گویی روی بوم رنگ روغن می مالد ،
کفش که حسابی واکسی شد را کنار گذاشت تا واکس را جذب کند ،
حالا موقع پرداخت بود ، با برس مویی شروع کرد به پرداخت کردن واکس ، کم کم کفش برق افتاد ،
در آخر هم با پارچه حسابی کفش را صیقلی کرد .
گفت : مطمئن باش که نه جورابت و نه شلوارت واکسی نمی شود .
در مدتی که کار میکرد با دوستانم فکر می کردیم که این بچه با این سن ، در این ساعت صبح چقدر تلاش می کند!
کارش که تمام شد ، کفشها را بند کرد و جلوی پای من گذاشت ، کفش را پوشیدم ، بندها را بستم .
او هم وسایلش را جمع کرد و مودب ایستاد .
گفتم : چقدر تقدیم کنم؟
گفت : امروز تو اولین مشتری من هستی ، هر چه بدهی ، خدا برکت .
گفتم : بگو چقدر ؟
گفت : تا حالا هیچوقت به مشتری اول قیمت نگفتم .
گفتم : هر چه بدهم قبول است ؟
گفت : یاعلی ...
دیشب برای خرید یک آب معدنی کوچک، اسکناس هزار تومانی را به فروشنده داده بودم ،
و او یک پانصد تومانی کهنه و پاره را به من پس داده بود که توی جیب پیراهنم گذاشته بودم با خودم فکر کردم که او را امتحان کنم ،
با آنکه می دانستم حقش خیلی بیشتر است ، از جیبم پانصد تومانی را درآوردم و به او دادم شک نداشتم که با دیدن پانصد تومانی اعتراض خواهد کرد
و من با این حرکت هوشمندانه به او درسی خواهم داد که دیگر نگوید هر چه دادی قبول .
در کمال تعجب پول را گرفت و به پیشانی اش زد و توی جیبش گذاشت و تشکر کرد !
کیفش را برداشت که برودسریع اسکناسی ده هزار تومانی را از جیب درآوردم که به او بدهم قدش کوتاهتر من بود ، گردن افراشته اش را به سمت بالا برگرداند ،
نگاهی به من انداخت و گفت :
من گفتم هر چه دادی قبول !
گفتم : بله می دانم ، می خواستم امتحانت کنم
نگاهی بزرگوارانه به من انداخت ، زیر سنگینی نگاه نافذش له شدم
گفت : تو !! ، تو میخواهی مرا امتحان کنی؟
واژه "تو" را چنان محکم بکار برد که از درون شکست خوردم تمام بزرگواری و سخاوت و کرامت و فرهیختگی را در وجود من در هم شکست رویش را برگرداند و رفت ،
هر چه اصرار کردم قبول نکرد که بیشتر بگیرد ،
بالاخره با وساطت دوستانم و با تقاضای آنان قبول کرد ، اما با اکراه رفت
وقتی که میرفت از پشت سر شبیه مردی بود ، با قامتی افراشته ، دستانی ورزیده ، شانه هایی فراخ ، گامهایی استوار و اراده ای مستحکم
مردی که معنای سخاوت و بزرگواری را در عمل می آموخت .
جلوی دوستانم خجالت کشیده بودم !
جلوی آن مرد کوچک ، جلوی خودم ،
جلوی خدا
****شاید باید دوباره بیاموزم آنچه را که به آن دلخوشم! ! *****
خرمشهر ...
شهری مظلوم و قهرمان با مردمی میهمان دوست و ایثارگر .
شهری که در طول تاریخ شاهد فراز ونشیبهایی بس تلخ وناگوار بوده است .
شهر در هر دوره ، همانند کلیه شهر های این سرزمین نمایندگانی برای مردم خود دارا بوده است تا همیشه یادآوری شود که خرمشهری هم وجود دارد.
شهری که به علت حجب و حیای خود همیشه مظلوم و ساکت بوده است ...! ؟
و اگر گاهگاهی صدا یا فریادی از درون این شهر به گوش برسد ، بی گمان همانند زمین خوردن بشقابی شیشه ایی می باشد
که بعد از مدتی طنین آن به فراموشی سپرده خواهد شد !
تنها صدایی که در طول تاریخ در خاطره ویادها باقی مانده و خواهد ماند ،
همانا فریاد شهیدان هشت سال دفاع مقدس بوده که با گذشتن از مال و جان خویش خواهان سر بلندی و سر افرازی شهر خرمشهر بوده اند !
..................................................................
نمایندگان شهر خرمشهر در مقطعی از تاریخ
چه بسا که از بعضی ها به نیکی و از بعضی به ... یاد می شود .
چـــو ایستاده ایی دست افتادگان گیر نـــــــه خود را بیافکن که دستم بگیر