هنگام راه رفتن پالتویش را به شدت به خود می پیچید.
حوصله شوخی با بادی که هر لحظه و هر آن گره شال گردنش را باز می کرد نداشت.
سر گردان همچون برگهای پاییزی به پیچ و خم افتاده بود.
آواره شهری که مردمانش به نویسند گان اهمیت نمی دادند و هر دم شعار فرهنگ می نواختند .
برای آخرین بار دستهایش را از درون جیب پالتو بیرون آورد. نگاهی نگران به انگشتانش کرد.
خون گرم هنوز درون مویرگهایش جریان داشت.
و او مصمم که ...
(کتابی که هرگز چاپ نخواهد شد!)
"سیدحمید موسوی فرد "
باران برای تو می بارد
این برگهای زرد
به خاطر پاییز نیست
که از شاخه میافتند
قرار است تو از این کوچه بگذری
و آنها
پیشی میگیرند از یکدیگر
برای فرش کردن مسیرت..
گنجشکها
از روی عادت نمیخوانند،
سرودی دستهجمعی را تمرین میکنند
برای خوشآمد گفتن
به تو. ..
باران برای تو میبارد
و رنگینکمان
– ایستاده بر پنجهی پاهایش –
سرک کشیده از پسِ کوه
تا رسیدن تو را تماشا کند.
نسیم هم مُدام
میرود و بازمیگردد
با رؤیای گذر از درز روسری
و دزدیدن عطر موهایت!
زمین و عقربهی ساعتها
برای تو میگردند
و من
به دورِ تو!
"یغما گلرویی"
زمــــــــان ھمه را،
یکسان از پا می اندازد.
مثل آن درشکه چی که به اسبِ پیرش ،
آنقدر شلاق می زند تا در جاده بمیرد.
اما تازیانه ای که به ما می زنند،
ملایمتِ ترسناکی دارد.
فقط چندتایی از ما می فهمیم که ....
کتک خورده ایم !
چاقوی شکاری /هاروکی موراکامی/ترجمه مهدی غبرایی
شمع به کبریت گفت:
از تو میترسم تو قاتل من هستی...
کبریت گفت:
از من نترس...
از ریسمانی بترس که در دل خود جای دادی!!!
عامل نابودی انسان ها تفکرات منفی خودشان است
نه عوامل بیرونی...
# خانم بسیار چاقی سوار اتوبوس شد. فضولی از سرنشینان فریاد زد:
- نمیدانستم این اتوبوس مخصوص فیلهاست!
زن با خونسردی پاسخ داد:
- خیر آقای محترم...... ا
این اتوبوس مانند کشتی نوح است؛ "فیلها و خرها با هم سوارش میشوند"!!!
# نویسنده مغروری به برنارد شاو نوشت:
- من برتر از تو هستم؛ چرا که تو برای پول می نویسی ولی من برای شرف می نویسم..!
شاو پاسخ داد:
-کاملا درست میگویی؛ هر کدام از ما برای چیزی مینویسد که فاقد آن است!!
# فردی بشار بن برد شاعر نابینای عرب را دید و به طعنه گفت:
- خدا کسی را کور نمیسازد مگر آنکه وی را عوض و پاداشی دهد؛ پس تو را چه عوض داده است؟
بشار فورا پاسخ داد:
- مرا پاداش داده به اینکه امثال تو را نبینم!!
# مردی خواست "متنبی" شاعر بزرگ عرب را آزار دهد، گفت:
- تو را که از دور دیدم گمان بردم که زن هستی!!
متنبی گفت:
- من هم از دور که تو را دیدم گمان بردم که مرد هستی!!!
# زنی زشت روی مردی را دید و گفت:
- اگر تو شوهر من بودی، در فنجان قهوه ات سم میریختم!!
مرد پاسخ داد:
- اگر تو زن من بودی برای نوشیدن آن فنجان لحظه ای درنگ نمیکردم!!