سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
جمعه 95 خرداد 14 , ساعت 3:6 عصر

بخاطر فوت دوستم

جهت مراسم تدفین در خانه اش حضور یافته بودم...
شوهر دوستم کشوی پایینی دراور دوستم را باز کرد و بسته ای را که میان کاغذ کادو پیچیده شده بود ، بیرون آورد و گفت :
"لای این تکه کاغذ یک پیراهن خواب بسیار زیباست ."
او پیراهن خواب را از میان کاغذ کادو بیرون آورد و آ ن را به دستم داد.
پیراهن خوابی بسیار زیبا ، از پارچه ی ابریشمی با نوار های حاشیه دوزی شده...
هنوز برچسب قیمت نجومی پیراهن خواب روی آن چسبیده بود... !
شوهر دوستم گفت :
"اولین بار که به نیویورک رفتیم ، هشت-نه سال پیش ، "ژانت" این لباس خواب را خرید...
اما او هرگز آن را نپوشید و آن را برای موقع بخصوصی نگه داشته بود...
به هرحال، گمان میکنم که الآن آن زمان بخصوص فرا رسیده است."
او پیراهن خواب را از دست من گرفت  و آن را همراه با لباس های دیگر روی تخت گذاشت تا پیش مدیر بنگاه کفن و دفن ببرد...
او با تاسف دستی روی پیراهن نرم و ابریشمین کشید ، سپس کشو را محکم بست و رو به من کرد و گفت :
"هرگز چیزی را برای موقع بخصوص نگذار ...
هر روزی که زنده هستی ، خودش زمانی بخصوص است ."
در هواپیما ، هنگام برگشت از مراسم سوگواری دوستم ، حرف های شوهر او را به خاطر آوردم ؛
یاد تمام آنچه دوستم انجام نداده بود ...
ندیده بود ...
یا نشنیده بود ، افتادم ...
یاد کار هایی افتادم که دوستم بدون اینکه فکر کند آنها منحصر به فرد هستند ،
انجام داده بود ...!
حرف های شوهر دوستم مرا متحول کرد .
هم اکنون بیشتر کتاب میخوانم ...
کمتر گردگیری میکنم ...
توی ایوان مینشینم و از منظره ی طبیعت لذت میبرم ، بدون اینکه علف های هرز باغچه کفرم را در بیاورند ...؛
اوقات بیشتری را با خانواده و دوستانم سپری میکنم ،
و اوقات کمتری را صرف جلسات شخصی ام میکنم ...
سعی میکنم از تمام لحظات زندگی لذت ببرم و قدر آنها را بدانم ...؛
هرگز چیزی را بدون استفاده نگه نمیدارم
و از هر چیری حتی کوچک لذت میبرم ...
مثل آوردن غذا در ظروف بلور و چینی های نفیس برای هر رویداد ...
یا سرزدن و نگاه کردن به اولین شکوفه ی کاملیا ...؛
یا وقتی به فروشگاه میروم ، بهترین کتم را میپوشم ...؛
امروز مرام من این است :
" سعادتمندانه زندگی کن "
دیگر عطر های گران قیمت خود را برای مواقع بخصوص نگه نمیدارم ،
نهایت تلاش خود را میکنم که کاری را به تعویق نیندازم ،
یا از کاری که خنده و شادی به زندگی ام می آورد ، امتناع نکنم ...؛
هر روز صبح که چشمانم را باز میکنم ، به خودم میگویم :
" امروز یک روز منحصر به فرد است "
در واقع ،
هر دقیقه ،
و هر نفسی که می کشم ...
" موهبتی یکتا محسوب میشود  "

رزا هرفوردز

عشق به زندگی

 

 


شنبه 95 خرداد 1 , ساعت 10:49 عصر

برای همیشه تاریخ ،
پایدار و استوار
تو بمان ... تو بمان
برای من
برای او
برای ما
زیبای من " خرمشهر " قهرمان
تو بمان ، تو بمان

خرمشهر ، پابرجا و استوار


دوشنبه 95 اردیبهشت 13 , ساعت 2:19 صبح

 مجموعه داستانی

 باید فکر کرد تنهایم نگذار  باید فکر کرد

" قسمت اول "
امان از دلتنگی ...
بخصوص دلتنگی های وقت غروب !
هر چه فکرش را می کنم برای دلتنگی هایی که ،
یهویی به قلبم یورش می برند و
دریچه های احساساتم را مسدود می کنند -
مثل غذای سنگینی که سر دل آدم می ماند
و آسایشش را مختل می کند ، دلیلی نمی بینم .
جایی شنیده ام که گفته اند :
 بیشتر انسانها دردهای روحی - روانی مشترکی دارند .

"سید حمید موسوی فرد "
خرمشهر 1395/02/11

دلتنگی غروب

 


سه شنبه 95 فروردین 17 , ساعت 11:6 عصر

هشت ضرب‌ المثل‌ مدیریتی عجیب از سراسر دنیا:

1- جامایکا:
قبل از آنکه از رودخانه عبور کنی، به تمساح نگو "دهن گنده".
تفسیر: تا وقتی به کسی نیاز داری، او را تحمل کن و با او مدارا کن.

2- هاییتی:
اگر میخواهی جوجه‌هایت سر از تخم بیرون آورند ، خودت روی تخم‌مرغ ها بخواب.
تفسیر: اگر به دنبال آن هستی که کارت را به بهترین شکل انجام دهی آن را به شخص دیگری غیر از خودت مسپار.

3- لاتین:
یک خرگوش احمق، برای لانه‌ی خود سه ورودی تعبیه می‌کند.
تفسیر: اگر خواهان امنیت هستی، عقل حکم می‌کند که راه دخالت دیگران را در امور خودت بر آن‌ها ببندی

4- آفریقا:
هر سوسک از دید مادرش به زیبایی غزال است.
تفسیر: معادل فارسی اش می شود ، اگر در دیده‌ی مجنون نشینی ، به غیر از خوبی لیلی نبینی.

5- روسی:
بشکه‌ی خالی بلندترین صدا را ایجاد می‌کند.
تفسیر: هیاهو و ادعای زیاد نشان از تهی بودن دارد.

6- اسپانیا:
برای پختن یک املت خوشمزه ، حداقل باید یک تخم‌ مرغ شکست.
تفسیر: بدون صرف هزینه به نتیجه‌ مطلوب دست نخواهی یافت

7- روسی:
هر که چاقوی بزرگی در دست دارد، لزوماً آشپز ماهری نیست.
تفسیر: دسترسی به امکانات مطلوب ضامن موفقیت نیست.

8 - ژاپنی :
اگر می خواهی جای رئیس ات بشینی پس هلش بده بره بالا
تفسیر: برای پیشرفت زیر آب کسی رو نزن.

 


شنبه 95 فروردین 14 , ساعت 5:13 عصر

 مدرک داشتن  قسمتی از داستان

مؤدبهمه می توانند زن باشند اما ...مؤدب

 نوشته "سیدحمیدموسوی فرد "

روبرویم نشسته بود و در حالی که استکان را پر از چائی می کرد .
نیم نگاهی به من انداخت، با آن موهای ژولیده ام و چشمانی که از شدت بی خوابی پف کرده بودند .
وقتی چشم تو چشم هم شدیم خندید .
طبق عادت همیشگی در مورد هر چیزی سخن می گفت و ...
صبح ها چه استعدادی برای حرف زدن و صحبت کردن داشت .
وقتی که من صبحانه‌ام را تمام کردم.
او هنوز چند لقمه‌ایی بیشتر به دهان نگذاشته بود.
من در حالی که با شتاب به طرف لباسهایم می رفتم، نگاهی هم به اومی انداختم .
پا به پایم تا کنار در خروجی آمد تا به سلامتی راهی ام کند و ...
من با خداحافظی کردن خشکی که به زور از حنجره ام بیرون می آمد راهی شدم .
حالا سالهاست که پا به پای من .
درد به درد من .
غمخوار و محرم اسرار من بود .
از همان دوران جوانی گرفته تا حالا که موهایم سفید و پوست صورت و دستهایم پژمرده .

"سیدحمیدموسوی فرد "

زن ها "داستان کوتاه"

 

 


<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ