سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
پنج شنبه 95 تیر 10 , ساعت 8:0 عصر

برف می بارید ...
زمین را لایه ایی از برف سفید پوشانده بود .
مرد مسنی که در حال عبور از گذری بود  ، زنی را گریان دید . !
پیرمرد پرسید:
_ برای چه گریه می کنید.
زن گفت : یاد گذاشته ام افتاده ام ، به یاد ایام جوانی ،  و زیبایی که در آیینه می دیدم .
خداوند با من بی رحم بوده است ، چرا که به من حافظه داده ؟!
او می دانست که من بهار زندگانی ام را به خاطر آورده ،گریه خواهم کرد.
پیرمرد ، برای مدتی به نقطه مشخصی بر روی زمین برفی خیره ماند ...
 زن ، دست از گریه برداشت و ناگهان پرسید : به چه چیزی نگاه می کنید؟
مرد دانا گفت : یک زمین پر از گل سرخ ؟
خداوند با من مهربان و سخاوتمند بوده است !
چرا که به من حافظه داده .
او می دانست که در زمستان من می توانم همیشه بهار را به خاطر بیاورم .


پنج شنبه 95 تیر 10 , ساعت 4:42 عصر

خرمشهر ، شهری که به بادفراموشی سپرده شده است


شنبه 95 تیر 5 , ساعت 10:56 عصر

" یه سوزن به خودت بزن یه جوالدوز به مردم "

نمی دانم کی و کجا این خبر را به گوش من رساند !
بدون اینکه کام تشنه خود را سیراب کنم .
با عجله دویدم
و دویدم و دویدم ...
کوچه ها خیابانها و محله ها را پشت سر گذاشتم .
به کتابخانه عمومی
شهید شریف که رسیدم بر روی پله دوم پایم سر خورد .
دختر جوانی ایستاده نگاهم می کرد ...
مردد بود آیا جلو بیاید و دستم را بگیرد و یا ...
دست آخر به حرف آمد و گفت : آقا کتابخانه تا سه ساعت دیگر هم باز است .
لبخندی زدم و بی نهایت تشکر ...
در حالی که رنگ و رویم را باخته بودم به حرکت خود ادامه دادم .
اینجا هم نبودند .
کتابدار گفت : خیلی وقت است از اینجا رفته اند .
مسیر دیگری را برگزیدم .
همانی که کتابدار گفته بود ...
روی تابلوی کوبیده شده به دیوار عبارت کم رنگ "کتابخانه عمومی شماره 2 " به چشم می خورد .
روبرویم در کوچک و بسته ایی بود .
پسر جوانی از آن طرف حصار اشاره به طرف دیگر کرد
در طرف دیگر ، بازهم به در بسته ی دیگری بر خورد کردم ...
مرد چهل ساله ای که از آنجا می گذشت گفت : کولرشان خراب شده دیگر اینجا نمی آیند رفته اند به ...
تالار خلیج فارس مطمئنم پیر مرد اینجا را گفته بود .
در سالن کنفرانس در طبقه هم کف بسته بود .
از کنار سالن بزرگ صدای دو نفر درون راهرو می پیچید .
شاید بتوانم از آنها کمک بگیرم ...
اولی می گفت : این بچه ها چه علاقه ایی به نویسندگی دارند ، حیف نیست این همه آلاخون بالا خون بشن ؟
گناه دارند ، اینها گنجینه "شهر" سوم خرداد اند .
یاد آوران حماسه شهر " جهان آرا "
خدا رو خوش نمی یاد اینطور آزار و اذیت بشن .
دیگری گفت : دست من که نیست خدا شاهده من هم مشکل اینها را مطرح کرده ام ؛
می گویند " داستان نویسی " در آمد زا نیست .
خوب بگویید بروند پی کارشان دیگر .
- فکرت را آزارده نکن خسته می شوند می روند خودشان ...
سالن کنفرانس که نبودند ، از پله ها بالا رفتم طبقه بالا هم نبودند وقتی دسته در را چرخاندم و منشی با چشم غره به من نگاه کرد فهمیدم .
پس کجا رفته اند ؟
بی تفاوت گفت : پایین .
کدام پایین ؟
سر در گم شده بودم .
داشتم پله ها را یکی دوتا پایین می آمدم که دیدم خانم جوانی از مقابل آخرین پله رد و وارد یکی از اتاقها شد .
یکی از بچه های " انجمن داستان " بود .
پاهایم که کف زمین را لمس کردند به طرف اتاق رفتم
چند ضربه به در زدم و وارد شدم .
ده دوازده نفری بودند درون اتاق هوا گرم بود ، با ورود من هوای اتاق عوض شده بود و هوای خنک از سالن به درون اتاق راه یافته بود روبرویم دختری نشسته بر صندلی کتابی به دست گرفته در حال باد زدن به خود بود .
دختر سفید و تپل کنارش از گرما لپهایش گل انداخته بود ، و آن کناری ، با وجود گرما همچنان خود را درون قالبی ازحجاب فشرده بود .
پسر جوانی با جدیت داستانی را تحلیل و تجزیه می کرد ، این را می شد از پره های بینی اش فهمید .
مرد عینکی که تقریبا وسط جمع نشسته بود و به علت عرق سر و صورت ، عینک روی بینی اش ، دم و دقیقه سر می خورد ، سرش را از روی کتابی که در بغل داشت بلند کرد و با لبخند گفت : بالاخره آقای "........!؟ " هم تشریف آوردند .

نویسنده : " سید حمید موسوی فرد "
ایران - خرمشهر
1395/04/03
2016/06/23

از واقعیت تا خیال


شنبه 95 خرداد 29 , ساعت 4:29 عصر

                      روایت  
          
          " از ماست که بر ماست "

         .... سید حمید موسوی فرد ....
            ایران - خرمشهر
........................................................................
روبرویم نشسته بود و تیز من را دید می زد .
وقتی از پاسخ دادن من ناامید و مایوس شد !
سوالش را بار دیگر عنوان کرد ...
پدر : ما که بدهی هایمان را پرداخت خواهیم کرد ،
پس چرا آنها حاضر نیستند  " وامی " را که بابت هزینه مراسم فوت یکی از بستگان و حق ما است به ما پرداخت کنند ؟
وقتی سوالی در فکرش جریان پیدا می کرد که معادلات ذهنی اش را به هم می ریخت  از من می پرسید !
  و من هر بار با عصبانیت از پاسخ دادن طفره می رفتم .
چگونه می توانستم به او بگویم که عده ایی مثل اینها حتی در محضر خدا و رو به قبله و قرآنش هم تظاهر و ریا می کنند .
این بار اما وقتی در یکی از مسابقات برنده شده بودم !
و برق شادی در چشمانم موج می زد ، با زرنگی تمام  فرصت پیش آمده را غنیمت شمرده بار دیگر سوالش را مطرح کرد .
 من و او در یک روز پاییزی از گذری در حال عبور بودیم نسیمی آرام وزید ...
و کت بالا تنه ام را با وقاحت تمام همچون پر کاهی از جسه ام بیرون کشید و با خود برد !
به جرات می توان گفت این اولین باری نبود که باد با من از این بازیها می کند !
او وقتی خنده بی مهابانه مرا شنید .
پرسید پدر : ...
و من در پاسخش گفتم : نگران نباش فرزند
که " باد آورده را باد می برد "
بر نگرانی اش افزوده بودم !
به پاسخ ها و سلامت روانی ام مشکوک شده بود .
و این بار او بود که با چشمان اشک بارش گفت :
اما پدر به خدا من با این چشمهایم شاهد بودم که شما در گرمای سوزنده و خاکهای آلوده بخاطر  آسایش بیشتر ما ،
خود را اسیر می کردی و جسم خود را ذلیل .
 پس این کلمه باد آورده دیگر چیست ؟
بهتر بود که پاسخش را به شکل دیگری می گفتم مثلا ...
" پول چرک کف دست است و یا ..."
پس چرا باد " کت " آن قوم و خویشی را که من شاهد بد خلقی و نفاقش با شما و خلق خدا بود را با خود نمی برد ؟
گفتم : آن کت ها را طوفان هم جدا نمی کند !
چه برسد به نسیم .
آن بالا تنه ها لبریز است از صفرهایی که اول شان عدد است و چک پولهایی که نام و اعتبار می آورد .
و حسابهایی که گردن را کلفت و سخنان را رسا .
این جور کت ها را فقط  " مرده شورها "
آن هم با قیچی از اجساد
 باد کرده و متعفن آنها خارج می کنند .
وقتی آن نسیم نرم و آرام به کت سبک و خالی من محل نمی گذارد می خواهی آن سنگ دلها به من و دیگران بگذارند ؟
فرزندم ...
وقتی در مورد سوالهای این چنینی از من می پرسیدی و من در پاسخت عصبی می شدم هزار بار خود را لعن و نفرین می کردم که چرا جوابت را نمی دهم !
 راستش را بخواهی نمی توانستم جوابت را بدهم .
هر روز منتظر بودم تا خود شاهد این تفرقه ها و ادعاهایی که تظاهر می کنند باشی ...
و خود بر مسند قضاوت بنشینی تا من فردا در محضر  " خدا " بازی گر نقش دین و دینداری نباشم .
آری پدر اکنون من شاهد
تبعیضها دو روئی ها و نفاق هستم .
سنگینی حرفهای نگفته ات را اکنون احساس می کنم .
پدر آنها از روز جزا نمی هراسند وقتی حقی را پایمال و ادعای زهد و خدا پرستی می کنند ... ؟
 پس وای بر آنها .

نویسنده : " سید حمید موسوی فرد "
ایران - خرمشهر
1395/03/27
2016/06/16

از ماست که بر ماست

 


جمعه 95 خرداد 14 , ساعت 7:45 عصر

 

تعریفی ساده در مورد بحران


<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ