سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
چهارشنبه 96 شهریور 29 , ساعت 5:16 عصر

#داستان_کوتاه
#آدمهای_مزدوج
_ببین پسر،من علاقه زیادی نسبت به تو پیدا کردم.پس تو هم باید همین علاقه رو به من داشته باشی.
ضمنا یادت باشه که اون روز من بودم که تو رو از زیر دست اون احمق کله گنده"جیمی"خلاص کردم.
_اااااااره ییییییییادم هست.
_حالا به حرفام خوب گوش کن و با دقت به سوالام جواب بده،موقعی که با النا به اون قصر خرابه می ری،اون چی بهت میگه؟
_اوووووون می گه،ما دووووتا زن و شوهر هههههههم هستیم.
_ولی پسر،النا شوهر داره و تو هم اینو خوب می دونی،(تازه مراسم ازدواج باید تو صحن کلیسا انجام بشه.تو تا حالا کلیسا رفتی؟
_ننننننه،نرفتم.ججججیمی میییی گه،یه کافر حق نددددداره پاشو تو کلیییییسا بزاره!
_حالا که می دونی النا شوهر داره و کلیسا هم نرفتی پس...)
_امااا ااااااااون می گه،شوووووهرشو ددددوس نددددددداره.
_تو چی؟اگه یه روز به گوش جیمی برسه که تو پشت گوشش شوهر النا شدی،می دونی چکار می کنه؟
_مننننو میبیییی کشه.
_و تو با اینکه می دونی جیمی تو رو میکشه،هنوزم می خوایی شوهر النا باشی؟
_مممممممن النا رو دوووووس دارم،اون زن خوبیه.
_خوب منم النا رو دوس دارم،اما این دلیل نمی شه که برم و شوهرش بشم،
یه زن فقط اجازه داره با یک مرد ازدواج کنه،نه بیشتر!
_مااااا که اززززدواج نکردددددیم،ففففقط ززززن و شوهر شدیم....
_خوب پس فکر کنم تو آخرین نفری بودی که "جکسون"رو تو دهکده دیده باشی.
_ننننننمی دونم، شششششاید.ممممممن خیلی میییییترسم.
_واسه چی باید بترسی تو که کاری نکردی.
_ااااااز ججججججیمی مییییی ترسم.
_هیچ نگران نباش،من اجازه نمی دم کسی به تو آسیب برسونه.حالا هم برو خونه و خوب استراحت کن و تا وقتی من نگفتم، در خونه رو واسه کسی باز نمی کنی، فهمیدی؟
_ااااااره مممممنکه خنگ نیییییییستم.
_من کی گفتم تو خنگی؟می گم باید به حرفام خوب گوش بدی.این به نفع هر دوتامونه.
#سید_حمید_موسوی_فرد
#خرمشهر_ایران
29/شهریور/1396
20/سپتامبر/2017

داستان کوتاه:آدمهای مزدوج


شنبه 96 شهریور 18 , ساعت 3:41 صبح

#داستان_کوتاه
#ماجراهای_من_و_جسیکا
این قسمت:
#بازارسیف
حالا من و جسیکا وارد بازاری شلوغ و پر تردد شده بودیم.
علاوه بر بوی نان برشته خوش پخت،خربزه تازه،آش و هریسه ،زرچوبه معطر و بوی زفر ماهی که توی سرتاسر بازار پیچیده بود.
تحمل این همه گاری چوبی که گاه و بیگاه از قسمتی از بازار عبور می کردن حرصم رو بیشتر در می آورد.
البته بیشتر بخاطر جسیکا بود تا خود من،به طوری که ناراحت و عصبی با گاری چی ها گلاویز می شدم.
به هر حال او میهمانی بود که برای شناخت و آشنایی از نزدیک با مردم این شهر،خطر سفر دریایی رو به جان خریده بود.
وقتی خستگی و بی حالی جسیکا رو متوجه شدم .
از بین جمعیت در حال تردد،کنارش کشیدم تا نزدیک پیرمردی که از طرز لباس پوشیدنش معلوم می شد که از کسبه همون بازاره هدایت کنم.
پیرمرد دشداشه به تن داشت و بوی زفر ماهی می داد.
با این حال رو بهش کردم و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:عمو اگه مزاحم وقتت نیستیم این خانم می خواد یه چیزایی درباره بازار و این قسمت شهر بدونه.
پیرمرد نگاهی به سرتا پای جسیکا می اندازه و با چشمای خسته رو به من می گه:حالا واسه چی آوردیش اینجا؟می بردیش یه جای بهتر،مرکز شهری،پارکی.
_ اونجا رو هم بعدأ نشونش می دم.
پیرمرد دوباره نگاهی به جسیکا انداخت و با اشاره گفت:
بیا عمو.بیا بشین کنارم تا در مورد اینجا واسه ت بگم.بعد زیر چشمی نگام می کنه و می گه:گفتم بشینه کنارم،به غیرتت برخورد؟
_ واسه چی به غیرتم بربخوره؟اونکه ناموس من نیست.
پیرمرد انگار عصبانی شده باشه با قیافه گره خورده گفت:ها خوب،ناموس تو نیس،ولی ناموس مملکت که هست!
وقتی جسیکا دامن بلندش رو جمع کرد و کنار پیرمرد روی زمین نشست.
پیرمرد گفت:ببین عمو به این قسمت شهر،یعنی این خیابان می گن بازار"سیف"! جسیکا به سرعت کیف بغلش رو باز کرد،کتاب و دفتری بیرون آورد.
چیزی در دفتر نوشت و صفحات کتاب قطوری رو تند تند ورق زد بعد انگار کشف بزرگی کرده باشه با هیجان رو به پیرمرد گفت:در زبان عربی شمشیر یعنی سیف؟
و منتظر جواب پیرمرد شد.
پیرمرد باز نگاهی به من انداخت،شاید می خواست بدونه جوابی برای این سوال جسیکا دارم یا نه.
و وقتی سکوت سنگین من رو دید گفت:درسته دخترم
و بعد از مکثی کوتاه رو به هردومون می گه: به محله،یا بازاری که کنار ساحل دریا یا شط واقع شده باشه "سیف" می گن.
بعد لبهاشو خیس می کنه و با لبخند می گه:بخاطر همینه که به این جا می گن بازار"سیف" .
از همون موقع تا حالا که نصف شهر رو پشت سر گذاشتیم.جسیکا نه دست از نوشتن برداشت و نه لحظه ایی سر بلند کرد.
#سید_حمید_موسوی_فرد
#خرمشهر_ایران
06/شهریور/1396
28/اوت/2017

داستان کوتاه:ماجراهای،من وجسیکا


دوشنبه 96 مرداد 2 , ساعت 12:7 صبح

#داستان_کوتاه
#توله_سگ

_نفهمیدم از کجا پیداش شده بود.
هی پارس می کرد.
هو.هو.هو...
دم نداشتم،اما مثل کنه چسبیده بود به دمم!
فقد به این خاطر که دو سه مرتبه از رو دلسوزی جلو پوزه درازش غذا گذاشته بودم.
از نون خشک که هیچ خوشش نمی اومد.
_شیفت شب بود که واسه آب خوردن از کانکس بیرون زدم.
خاموش و بیصدا پشت سرم راه افتاده بود و برای اینکه جلب توجه کنه،
شروع می کنه به ورجه وورجه راه انداختن و بالا پائین پریدن.
محلش که نمی زارم، یه هویی پوزه شو می ماله به پاچه شلوارم.
شک ندارم عین نجاست ه!
واسه نماز صبح اول وقت،دستم رو تو پوست گردو بند میاره.
_صدای موذن روح آشفته ام رو به راز و نیاز با خالق، محتاجتر می کنه.
_دور و برم رو دید می زنم تا...
دکمه شلوارم رو باز کنم و زیپ شلوار رو بکشم پایین.(استغفرالله)
تا قضا نشده ناچار می شم با شورت بخونم،نماز صبح رو.
_از سر کار که می رم خونه.اولین کاری که می کنم اینه که بگم:
دیشب یه توله سگ لوس پوزه اش رو به شلوارم مالیده.
_هفت شبانه روز شلوار بینوا محکوم میشه تا از روی طناب توی حیاط،
آمارگردش خورشید و ماه و چشمک زدن ستاره ها رو بگیره.
بعد،از طشت پر آب سر در میاره و بعد از اون ماشین لباسشویی!
_شب بعد همین که اون توله سگ لعنتی فکر بازی و جست و خیز به سرش می زنه.
یه لگد (بارسایی)محکم حواله دنده هاش می کنم.
عو عوی بلندی تو هوا سر می ده و مظلومانه گوشه ایی ولو میشه رو زمین.
از همون گوشه با چشمای رنگیش ذول می زنه به من.
_چند لحظه بعد از جا بلند می شه، دمی تکون می ده و دوباره شروع می کنه به ورجه وورجه رفتن.
هنوز تو این فکرم که،بالاخره این توله سگ از کجا پیداش شده.
#سید_حمید_موسوی_فرد
#خرمشهر_ایران
30/تیر/1396
23/ژوئیه/2017

داستان کوتاه:توله سگ


سه شنبه 96 تیر 6 , ساعت 1:36 صبح

داستان کوتاه : 20_20
سید حمید موسوی فرد

چشمام رو که باز می کنم.خودم رو تو یه آزمایشگاه می بینم.
یکی دو بار پلک هم می زنم تا مطمئن بشم همه چی واقعیه.
نگاش که به من می افته با لبخند می پرسه:«حالتون خوبه آقای آلفرد؟»
سر جام می شینم و بعد از نگاه به اطراف می گم:«اگه بدونم کجام حالم بهتر می شه.»
بدون اینکه دست از کارش بکشه و نزدیکم بیاد می گه:« شنیدم که شما ایرانی هستید؟»
سر و وضعم را بر انداز می کنم و می پرسم:«چطور مگه؟»
نگاهم می کنه و انگار بخواد چیزی بپرسه لباش از هم باز می شه اما هیچی نمی گه.
می گم: «میشه بگید من اینجا تو این آزمایشگاه چکار می کنم؟»
بدون اینکه سرش رو بلند کنه می گه:«شانس آوردین که خاله "الینا" شما رو اون بیرون پیدا کرد و اگرنه...
لبای خشکش رو با زبون سرخش خیس می کنه و می گه: بخاطر گرمای هوا از حال رفته بودین »
حس کردم رنگ از صورتم پریده .نمی دونم از خجالت بود یا از ترسی که به جونم افتاده بود.
«مگه شدت گرما تا چه حد بوده؟»
دستکش های لاستیکی رو از انگشتاش بیرون می کشه و می گه:« درجه گرما مهم نیست مهم اینه که قبلا از طریق رادیو هشدارهای لازم داده شده بود.»
« خواهش می کنم بگید.می خوام بدونم»
«20 درجه»
حالا علت رنگ پریدگی ام را می فهمم.
وقتی نمونه توی دستش رو می بینم احساس ضعف می کنم و پلکام سنگین می شن.
_ از بوی تند و سوزش آوری که تا انتهای ریه هایم می پیچه از جا می پرم.
اون هنوز پیش من بود و من توی اون آزمایشگاه لعنتی.
مایع قرمز رنگی که توی دستاش بود رو ازم مخفی می کنه و می گه: «شما به رنگ خون حساسیت دارین؟»
بعد از دومین اغماء انرژی ام رو جمع می کنم ومی گم:«به رنگ و بوی خون نه. ولی اگه خونم مورد آزمایش قرار بگیره احساس بدی بهم دست میده.»
ظرف درون مشتش رونشونم می دهد و می گه:«کدوم این؟ این که خون نیست. یه هفته است که دارم روش کار می کنم.
البته اگه قول بدین این راز بین من و شما بمونه می تونم...»
دست راستم رو به نشانه سوگند بلند می کنم و می گم:«قسم می خورم.»
«خوب این یه نوع رژه.»
با تمسخر می گویم:« رژ؟»
«آره، یه رژه منحصر به فرد ! که به تابش نورهای رنگی تو شرایط فرا محیطی عکس العمل نشون می ده و رنگش تغییر می کنه.»
#سید_حمید_موسوی_فرد
#خرمشهر_ایران
02/تیر/1396
23/ژوئن/2017


داستان کوتاه: 20_20


چهارشنبه 96 فروردین 16 , ساعت 9:23 صبح

"داستان کوتاه"
#جنگ_خرمشهر
و شاهدا و مشهود...

یه بیل دسش گرفته بود و خاک توگونی می ریخت.
وقتی می گم:این یه شوخیه.
با اخم نگام می کنه.
بازم می گم:این یه شوخیه!
_ چی شوخیه؟
همین که میگید، جنگ شده.
به طرف پنجره ها می ره و شروع می کنه به چسب کاری.
یه دفه میز مطالعه از جا کنده میشه و می خوره تو پیشونیم.
_ باید جلوشونو بگیریم،تیر اندازی که بلدی؟
آره،ولی بازم می گم:این یه شوخیه.
اسلحه تاشویی رو مسلح می کنه و می ده دستم.
پس اون آقاهه کجاست؟
_ کدوم آقاهه؟
همون که ازش کتاب تحویل گرفتم.
_ حالتون خوبه؟
واسه چی باید حالم خوب باشه،تو این وضعیت؟
_ شما چیزی در رابطه با جنگ شنیدین ،از نوع تحمیلی ش؟
نه نشنیدم ! بلکه دیدم، بودم، و با گوشت و، پوست و، استخون لمسش کردم!
با تعجب نگام می کنه!
_ بهتون نمیاد.
چی بهم نمیاد؟
_ اینکه عمرتون به جنگ جهانی قد بده.
نه آقا،همین چند سال پیش تموم شد.
انگشت اشاره ش رو فرو می کنه بغل شکمم.
از جا می پرم.
نکن آقا، شوخیت گرفته،تو این وضعیت؟
سگرمه هاش از هم باز می شن و یه لبخند می شینه گوشه لبش.
_ محض اطمینان بود.
صدای پاهایی شنیده می شه و بعد انگار چیزی پخش می شه کف سالن.
چشمام رو می مالم و یه بار دیگه چشم می گردونم تو سالن.
__ خاک رفته تو چشاتون؟
خاک کجا بود آقا،الانه که سالن رو سرمون خراب شه.
اسلحه رو بر می گردونم به هش.
آقا خواهشا منو وارد این بازیا نکنید.
از جا می پره و با عصبانیت می گه:
_ بازی،کدوم بازی آقا؟
الان دیگه وضعیت از قرمز هم گذشته،دشمن از "کشتارگاه" و "راه آهن"عبور کرده،جنگ تن به تن هم نتیجه نداده.
زن و بچه ها رو که دست و پاگیر بودن به زور فرستادیم عقب.از یه مشت آدم "معمولی" که کاری بر نمیاد.جنگ آدم خودشو می طلبه.
در حالی که زخم دست و کمرش رو با پیراهن می بنده.
_حالا اینجا و خیابان آرش،آخرین سنگره،واسه جنگیدن به یه عده آدم تازه نفس لازم داریم.
نگاهی به من می کنه و می گه:
_ مث شما !
از رو صندلی بلند می شم و درحالی که بلاتکلیف تو سالن می گردم می گم:
ول کن آقا،تورو خدا ول کن، من که از اول گفتم این یه شوخیه،نگفتم؟
یهو به طرفم خیز بر می داره و کف دستش رو روسرم می زاره و فشار میده پایین طوری که با پیشونی پهن می شم وسط میز مطالعه.
با صدای خورد شدن شیشه ها و پخش شدنشون کف زمین، لال مونی می گیرم.
سرم رو بلند می کنم.روبروم نشسته.رو صندلی.با لباسهای تمیز و مرتب.کتابی تو دستش گرفته بود.
_ ببخشید،عمدی نبود.
نگاش می کنم.
_ پام خورد به میز.
چیزی نمی گم.کتابی قطور رو میز روبه روم بازه.چند برگی بیشتر به تموم شدنش نمونده.دور و برم آرومه.
نه صدای شلیک گلوله ایی.نه هجوم دشمنی.نه اسلحه ایی.حتی از جنگ تحمیلی هم خبری نبود.آروم،آروم.
ساکت، ساکت.واسه امروز بس بود.کتاب رو می بندم و بلند می شم.
یواشکی از کنار میز رد می شم تا باهاش برخورد نکنم.
سر بر می گردونم و نگاش می کنم.عینک به چشم زده و بی سروصدا در حال مطالعه است.کتابم رو برمی دارم و میرم.
بعد از تحویل کتاب دوباره به سالن مطالعه بر می گردم تا،بدون خداحافظی نرفته باشم.
صندلی کنار میز مطالعه خالیه.
شاید میز رو اشتباهی اومدم.
گوشه،کنارسالن رو دید می زنم.پیداش نیس!
تشنه م.لیوان آبی از آبسردکن کنار در پرمی کنم.لیوان روکه بالا میارم.
می بینمش.
چسبیده به دیوار!
با همون ابهت.همون اخم ،همون عضلات.با همون آمادگی.
نوشته ایی کنارش چسبیده.جلوتر می رم.
بعد از چهار،پنج ساعت مطالعه.هنوز گیج می زنم.
بازم جلوتر.خودش بود.مطمئنم.
"سید عبدالرضا موسوی".
پس چرا نوشته "شهید
از اول که گفتم:همه چی، یه شوخیه.
به چشمام خیره می شه و می گه:
_ با قلمت،می تونی"بجنگی"؟
#سید_حمید_موسوی_فرد
#ایران_خرمشهر
15/اسفند/96
04/آوریل/2017

داستان کوتاه:جنگ خرمشهر


<      1   2   3   4      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ