سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
شنبه 96 شهریور 18 , ساعت 3:41 صبح

#داستان_کوتاه
#ماجراهای_من_و_جسیکا
این قسمت:
#بازارسیف
حالا من و جسیکا وارد بازاری شلوغ و پر تردد شده بودیم.
علاوه بر بوی نان برشته خوش پخت،خربزه تازه،آش و هریسه ،زرچوبه معطر و بوی زفر ماهی که توی سرتاسر بازار پیچیده بود.
تحمل این همه گاری چوبی که گاه و بیگاه از قسمتی از بازار عبور می کردن حرصم رو بیشتر در می آورد.
البته بیشتر بخاطر جسیکا بود تا خود من،به طوری که ناراحت و عصبی با گاری چی ها گلاویز می شدم.
به هر حال او میهمانی بود که برای شناخت و آشنایی از نزدیک با مردم این شهر،خطر سفر دریایی رو به جان خریده بود.
وقتی خستگی و بی حالی جسیکا رو متوجه شدم .
از بین جمعیت در حال تردد،کنارش کشیدم تا نزدیک پیرمردی که از طرز لباس پوشیدنش معلوم می شد که از کسبه همون بازاره هدایت کنم.
پیرمرد دشداشه به تن داشت و بوی زفر ماهی می داد.
با این حال رو بهش کردم و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:عمو اگه مزاحم وقتت نیستیم این خانم می خواد یه چیزایی درباره بازار و این قسمت شهر بدونه.
پیرمرد نگاهی به سرتا پای جسیکا می اندازه و با چشمای خسته رو به من می گه:حالا واسه چی آوردیش اینجا؟می بردیش یه جای بهتر،مرکز شهری،پارکی.
_ اونجا رو هم بعدأ نشونش می دم.
پیرمرد دوباره نگاهی به جسیکا انداخت و با اشاره گفت:
بیا عمو.بیا بشین کنارم تا در مورد اینجا واسه ت بگم.بعد زیر چشمی نگام می کنه و می گه:گفتم بشینه کنارم،به غیرتت برخورد؟
_ واسه چی به غیرتم بربخوره؟اونکه ناموس من نیست.
پیرمرد انگار عصبانی شده باشه با قیافه گره خورده گفت:ها خوب،ناموس تو نیس،ولی ناموس مملکت که هست!
وقتی جسیکا دامن بلندش رو جمع کرد و کنار پیرمرد روی زمین نشست.
پیرمرد گفت:ببین عمو به این قسمت شهر،یعنی این خیابان می گن بازار"سیف"! جسیکا به سرعت کیف بغلش رو باز کرد،کتاب و دفتری بیرون آورد.
چیزی در دفتر نوشت و صفحات کتاب قطوری رو تند تند ورق زد بعد انگار کشف بزرگی کرده باشه با هیجان رو به پیرمرد گفت:در زبان عربی شمشیر یعنی سیف؟
و منتظر جواب پیرمرد شد.
پیرمرد باز نگاهی به من انداخت،شاید می خواست بدونه جوابی برای این سوال جسیکا دارم یا نه.
و وقتی سکوت سنگین من رو دید گفت:درسته دخترم
و بعد از مکثی کوتاه رو به هردومون می گه: به محله،یا بازاری که کنار ساحل دریا یا شط واقع شده باشه "سیف" می گن.
بعد لبهاشو خیس می کنه و با لبخند می گه:بخاطر همینه که به این جا می گن بازار"سیف" .
از همون موقع تا حالا که نصف شهر رو پشت سر گذاشتیم.جسیکا نه دست از نوشتن برداشت و نه لحظه ایی سر بلند کرد.
#سید_حمید_موسوی_فرد
#خرمشهر_ایران
06/شهریور/1396
28/اوت/2017

داستان کوتاه:ماجراهای،من وجسیکا



لیست کل یادداشت های این وبلاگ