سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
چهارشنبه 97 فروردین 1 , ساعت 8:51 عصر

سال نومبارک


چهارشنبه 96 بهمن 18 , ساعت 9:33 عصر

!وقتی‌که نازی‌ها برای دشمن خود گریستند!
هواپیماهای انگلیسی به‌سمت هدف‌های آلمانی حمله کردند. ضدهوایی‌ها آسمان را به آتش کشیدند.
نبرد سختی میان زمین و آسمان به پاشد.
در کشاکش درگیری گلوله‌های پدافند، یکی از هواپیماها را هدف گرفت. هواپیما در حال سقوط بود درحالی‌که نشانه‌ای از خروج خلبان دیده نمی‌شد.
هواپیما به‌میان دریا سقوط کرد و درژرفای آب‌ها غرق شد.
این‌جا رادیو ارتش آلمان، من .....
گزارش امروز جنگ را به سمع ملت آلمان می‌رسانم. ساعاتی پیش هواپیماهای ارتش انگلستان مواضع ما را مورد حمله قرار دادند.
در این عملیات خساراتی به مواضع ما رسید و تعدادی از هواپیماهای انگلیسی توسط پدافند خودی منهدم شدند.
لازم به ذکر است که خلبان یکی از این هواپیماها........"
افسرجوانی که گزارشگر این اخبار بود ناگهان سکوت کرد. مردمی که صدای رادیو را می‌شنیدند با سکوت گزارشگر کنجکاو شدند لحظاتی بعد صدای هق‌هق گریه گزارشگر شنیده می‌شد. همه می‌پرسیدند چه اتفاقی افتاده.......
ناگهان همه گوش به زنگ رادیو شدند تا علت سکوت و گریه گزارشگر را بفهمند.
لحظاتی بعد گزارشگر ادامه داد:
"..... خلبان یکی از این هواپیماها، آنتوان دو سنت اگزوپری نویسنده شهیر و خالق داستان شازده کوچولو بود."
ناگهان آلمان ساکت شد.
کسی چیزی نمی‌گفت. بعضی آرام آرام اشک می‌ریختند.
اگزوپری خلبان دشمن بود ولی از هر هموطنی نزدیک‌تر بود.
چیزی فراتر از یک دوست بود. با شازده کوچولو در قلب همه جاگرفته بود. آن روز هیچ‌کس در آلمان خوشحال نبود حتی آدولف هیتلر از مرگ اگزوپری متاثر شد.
پایانی غیرمعمول برای یک داستان‌نویس جهانی......
حکایت زندگی آنتوان و اثرش تا ابد در خاطر انسان‌ها باقی خواهد ماند این خاصه‌ی ادبیات است که دوست و دشمن را بر مزار ادیبی جهان وطن جمع می‌کند تا به یاد او اندکی تعمق کنند.
گروه‌های نجات نتوانستند هواپیمای اگزوپری را پیدا کنند.
کسی نمی‌دانست چه اتفاقی در آخرین لحظات برای او افتاد.
چرا از هواپیما خارج نشد.
زخمی بود؟
مرده بود؟
[دو سال پیش یک گروه تجسس موفق شد لاشه هواپیمای اگزوپری را در دریا پیدا کند.
اما عجیب‌ترین قسمت این ماجرا گزارشگر رادیو آلمان بود؛ افسر جوانی که با گریه و هق‌هق مرگ اگزوپری را اعلام کرد مترجم شازده کوچولو به زبان آلمانی بود...]
#آنتوان_دوسنت_اگزوپری
واما واقعیت امروااااای
مرگ دوسنت اگزو پری
در31 ژوئیه 1944 برای پرواز برفراز فرانسه از «جزیره کرس» در دریای مدیترانه با یک فروند هواپیما غیر مسلح به پرواز درآمد، و پس از آن دیگر هیچگاه دیده نشد.
دلیل سقوط هواپیمایش هیچگاه مشخص نشد اما در «اواخر قرن بیستم» و پس از پیدا شدن لاشه ی هواپیمایش اینطور به نظر می‌رسد که «برخلاف ادعاهای پیشین»، او هدف آلمانها واقع نشده‌است
 و بر روی هواپیما هیچ اثری از تیر دیده نمی‌شد و سقوط هواپیما به دلیل «نقص فنی» بوده‌است.
مشکوکمسنت اگزوپری، نویسنده‌ای شاعر و مخترعی بااستعداد و مردی متفکر بود.

آنتوان دوسنت اگزوپری


شنبه 96 بهمن 14 , ساعت 9:49 عصر

داستان کوتاه.دل شکسته
سید حمید موسوی فرد

دل شکسته.داستان کوتاه


یکشنبه 96 آذر 12 , ساعت 11:21 عصر

داستان کوتاه
#زامبی_ها
نویسنده: سید حمید موسوی فرد

وقتی داشتم باهاش رو در رو صحبت می کردم،بدون اینکه سرش رو بلند کنه،با تکان سر می گفت:
" آره. درسته.آره.درسته."
با کلافگی گفتم :
" چی .چی درسته؟"
گفت:
"همون چیزایی که تو داری می گی."
گفتم:
"حالا نمی شه یه لحظه حواست به من باشه،اصلا می شه بگی اون تو داری دنبال چی می گردی؟"
انگار رگهای گردنش گرفته باشه،برای یک لحظه سرش رو بلند می کنه و به راست و چپ می چرخونه.بعد با هیجان می گه:
"برای اجیر کردن،آدرس یه شکارچی رو تو اینترنت سرچ می کنم."
هنوز حرفش تموم نشده بود که مثل فنر از جا می پره و با فریاد می گه:
" أه - اینترنتم هم تموم شد."
با گوشی همراهم یه بسته،اینترنت مجانی براش میگیرم و می گم:
"حالا چیکارش داری؟"
برای سومین بار رمز بسته رو وارد می کنه.کلمه تایید که ظاهر می شه با تعجب می گه:
"یعنی تو خبر نداری؟"
گفتم:
" از چی؟"
گفت :
" تازگیا موجودات و حیوانات عجیب و غریبی تو منطقه ظاهر شدن،وحشی و خون آشام!"
بعد برای یک لحظه غافلگیرم می کنه و حالت زامبی ها رو به خودش می گیره و همینطور آرام آرام نزدیکم می شه و با یک هجوم به طرف زیر چانه ام یورش می بره.
تیزی دندوناشو که بی صدا داشتن وارد پوست گردنم می شدند رو همراه با دردی خفیف احساس می کردم،اما هنوز شوکه نشده بودم،بر عکس می خندیدم و ازش خواهش می کردم دست از این بازیهای غیر واقعی برداره.

وقتی بالاخره کوتاه اومد و دوباره روی صندلی روبروی کامپیوتر نشست،در حالی که جای دندوناشو روی گردنم لمس می کردم با هیجانی ناشی از نگرانی گفتم :
"کجا. اینجا،تو خرمشهر؟"
دستی از بالا به پایین صورتش می کشه و می گه:
"یعنی تو خرمشهر رو قبول نداری؟خرمشهر.سوم خرداد.منطقه آزاد.گمرک.اروند.کارون.راه آهن.پل گونی؟"
با حالت جدی گفتم:
"معلومه که قبولش دارم،اما این حرفها چه ربطی به#خرمشهر داره؟"
گفت:
"می دونستی،الان هفت هشت ماهه که شهر بدون شهردار اداره می شه وکسی نیست تا جمع آوری ضایعات و آشغالهای سطح شهر و محله ها رو مدیریت وسازماندهی کنه.عاقبت پخش شدن و عدم رعایت بهداشت،سبب تجمع این موجودات و حیوانات عجیب و غریب و تشکیل یک زنجیره غذایی شده."
گفتم :
" تا وقتیکه نون بعضیا مثل سمبوسه تو روغن داغه ،چرا نشه؟
مطمئن باش که آب از آب هم تکون نمی خوره.بالاخره اونا هم متوجه این موضوع شدن که نه آبی هست و نه بخاری!"

_ وقتی مهناز چشمش به من افتاد با کف دست کوبید رو گونه هاش و با جیغ خفیفی گفت:
"خدای من آلفرد، کی اینجوری گازت گرفته؟"
و با عجله روسری ش رو از دور گردن باز می کنه،تا رگه های خون سرازیر شده از گردنم رو پاک و تمیزکنه.

_ از روی تخت که بلند شدم با هیجان سکرآوری برابر با مرگ،گفتم :
"چی،وووااااکسن هااااری؟"
آقای دکتر می شه خواهش کنم که شوخی رو بزارید برای بعد..."
پایان...
#سید_حمید_موسوی_فرد
#خرمشهر_ایران
12/آذر/1396
03/دسامبر/2017

داستان کوتاه :زامبی ها


سه شنبه 96 آبان 23 , ساعت 12:15 صبح

#داستان_کوتاه
#ماجراهای_من_و_جسیکا
این قسمت:#مرد_ماهیگیر
نویسنده: سید حمید موسوی فرد
از کنار سکوی بتنی ساحل داد زدم،آهای عمو"صبور"کیلو چند؟
اگر اون دیوار "ترکش خورده" لب ساحل که حالا بالای سر من و جسیکا سایه انداخته بود حرفی برای گفتن داشت.
مرد ماهیگیر هم داشت!
من اما بیدی نبودم که با این جور بادها بلرزد.بخاطر همین دوباره داد زدم.این بار اما بلندتر.
هنوز آخرین کلمات از چفت دهانم خارج نشده بود که جسیکا با اشاره به گوش سمت راستش گفت: (Hands free)
هنوز جواب جسیکا را نداده بودم که صدای خنده خشکی لبهایم را به هم می دوزد.ماهیگیر بود.
با آن لبهای ترک خورده و دهان خشکی که دندانهای زرد و کرم خورده ایی را درون حفره تاریک خود پناه داده بود قاه قاه می خندید.
با دلخوری گفتم: عمو،احترام موهای سفید و سالهای سختی را که پشت سر گذاشته ایی،نگه می دارم و چیزی نمی گوییم و اگر نه...
ماهیگیر اشک های سرازیر شده از کاسه چشمهایش را،که به علت خیره شدن مستقیم به نور آفتاب بود،با آستین چرک و لکه گرفته پیراهنش پاک می کند و با لبخندی می گوید:خواستم ببینم مشتری هستی یا سر کاری؟حالا فهمیدم که هم متعصبی و هم آداب دان و از یک خانواده مذهبی اصیل.
وقتی عرق سرد شرمندگی بر روی چهره گر گرفته ام خشک می شود با لبخند می گویم:معلوم می شه که با این گرمای هوا و بخار شرجی آب شط،تو این سالها حسابی پخته و رسیده شدی.
مرد ماهیگیر چیزی را با شتاب از آب بیرون می کشد و پارو زنان به سمت ساحل،همانجایی که من و"جسیکا"مانند لک لک ها گردن دراز کرده اییم بلم می راند.
اما هرکاری می کند جسیکا با آن موهای زیبا و لبهای غنچه ایی اش هرگز حاضر نمی شود بدون جلیقه نجات سوار بر آن تخته های به هم دوخته شده و شناور بر روی آب که با امواج بالا و پایین می شدند و مرد ماهیگیر از آنها به عنوان "بلم" نام می برد بشود.
#سید_حمید_موسوی_فرد
#خرمشهر_ایران
09/شهریور/1396
31/اوت/2017   


داستان کوتاه:ماجراهای،من وجسیکا


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ