نر و نرینه دو کلمه ی فارسی هستند که به جنس مذکر حیوانات و انسان اشاره دارند.
تفاوت ظریفی بین این دو کلمه وجود دارد:
• نر: کلمه ای کلی تر است و به هر موجودی که از جنس مذکر باشد، اعم از انسان و حیوان، اطلاق می شود.
• نرینه: بیشتر به حیوانات اشاره دارد، به خصوص حیوانات اهلی مانند گوسفند، بز، گاو و ... .
این مطلب به سفارش وبلاگ "خرمشهریها" به آدرس: htpp://khorramshahriha.parsiblog.com تهیه و نوشته شده است.
در مورد انسان، هر دو کلمه قابل استفاده هستند، اما نر بیشتر رایج است.
مثال:
• می توان گفت "گاو نر" یا "گاو نرینه".
• اما فقط می توان گفت "مرد نر" و نه "مرد نرینه".
نکات:
• در زبان فارسی، برای جنس مؤنث از کلماتی مانند ماده، مادینه، مونث استفاده می شود.
• در برخی از گویش های محلی فارسی، ممکن است از کلمات دیگری به جای نر و نرینه استفاده شود.
در زبان عربی، معادل های دقیق برای کلمات فارسی "نر" و "نرینه" وجود ندارد.
**نر** را می توان با کلماتی مانند **ذَکَر** (ذَکَرُ) یا **رَجُل** (رَجُلٌ) ترجمه کرد.
* **ذَکَر** به طور کلی به **جنس مذکر حیوانات و انسان** اشاره دارد.
* **رَجُل** به طور خاص به **مرد** اشاره دارد.
**نرینه** را می توان با کلماتی مانند **ذَکَرُ الدَّوابِّ** (ذَکَرُ الدَّوَابِّ) یا **رَجُلُ الدَّوابِّ** (رَجُلُ الدَّوَابِّ) ترجمه کرد.
* **ذَکَرُ الدَّوابِّ** به طور خاص به **نر حیوانات اهلی** اشاره دارد.
* **رَجُلُ الدَّوابِّ** به طور خاص به **نر حیوانات اهلی** (با تاکید بر **مردانگی**) اشاره دارد.
**تفاوت ظریف** بین "نر" و "نرینه" در زبان فارسی، در زبان عربی به طور کامل حفظ نمی شود.
**مثال:**
* به زبان فارسی می توان گفت "گاو نر" یا "گاو نرینه".
* به زبان عربی، هر دو را می توان با **ذَکَرُ البَقَرِ** (ذَکَرُ البَقَرِ) ترجمه کرد.
**نکات:**
* در زبان عربی، جنسیت اسم ها با استفاده از حروف اعراب مشخص می شود.
* برای مثال، **ذَکَر** (ذَکَرُ) اسمی مذکر است و **أُنثَى** (أُنثَى) اسمی مؤنث است.
می گویند حضرت سلیمان زبان همه جانداران را می دانست ، روزی از خدا خواست تا یک روز تمام مخلوقات خدا را دعوت کند .
از خدا پیغام رسید ، مهمانی خوب است ولی هیچ کس نمی تواند از همه مخلوقات خدا یک وعده پذیرائی کند .
حضرت سلیمان به همه آنها که در فرمانش بودند دستور داد تا برای جمع آوری غذا بکوشند و قرارگذاشت که فلان روز در ساحل دریا وعده مهمانی است .
روزی که مهمانی بود به اندازه یک کوه خوراکی جمع شده بود . در شروع مهمانی یک ماهی بزرگ سرش را از آب بیرون آورد و گفت : خوراک مرا بدهید .
یک گوسفند در دهان ماهی انداختند . ماهی گفت : من سیر نشدم . بعد یک شتر آوردند ولی ماهی سیر نشده بود .
حضرت سلیمان گفت : او یک وعده غذا مهمان است آنقدر به او غذا بدهید تا سیر شود .
کم کم هر چه خوراکی در ساحل بود به ماهی دادند ولی ماهی سیر نشده بود . خدمتکاران از ماهی پرسیدند : مگر یک وعده غذای تو چقدر است ؟
ماهی گفت : خوراک من در هر وعده سه قورت است و این چیزهائی که من خورده ام فقط به انداره نیم قورت بود و هنوز دو قورت ونیمش باقی مانده است .
ماجرا را برای سلیمان تعریف کردند و پرسیدند چه کار کنیم هنوز مهمانها نیامده اند و غذاها تمام شده و این ماهی هنوز سیر نشده .
حضرت سلیمان در فکر بود که مورچه پیری به او گفت : ران یک ملخ را به دریا بیاندازید و اسمش را بگذارید آبگوشت و به ماهی بگوئید دو قورت و نیمش را آبگوشت بخورد .
از آن موقع این ضرب المثل بوجود آمده و اگر فردی به قصد خیر خواهی به کسی محبت کند و فرد محبت شونده طمع کند و مانند طلبکار رفتار کند می گویند : عجب آدم طمعکاری است تازه هنوز دو قورت ونیمش هم باقی است.
پدر بزرگ خداب?امرز من قهوه خانه داشت. همیشه شبها که خسته می شد و ساعت کار تمام م?شد و م?خواست قهوه خانه را ببندد، م?گفت: به اندازهی یک مشتر? د?گر صبر می کنم و بعد میبندم.
او حر?ص نبود.ثروتمند هم نبود. پولش را هم راحت برای دیگران خرج میکرد.اما م?گفت: تمام زندگی در آن یک قدم آخری است که بعد از خسته شدن بر م?دار?.
من هم به سبک او،
*وقت? که خسته* م?شوم و آماده م?شوم که همه چ?ز را *برا? امروز تمام کنم،* به ?اد او، ?ک گام د?گر برم?دارم.و ا?ن روزها که مرور م?کنم، م?ب?نم پدر بزرگم راست م?گفت. زندگ? *در هم?ن ?ک قدم آخر است*.
شا?د امروز ا?ن حرف برا? شما خ?ل? ساده ?ا بد?ه? ?ا مسخره ب?ا?د.نم?دانم. اما برا? من آن روز ?ک حرف عج?ب بود. از ا?ن حرفها?? که گاه? احساس م?کن? ابر و باد و مه و خورش?د و فلک گرد هم آمدهاند تا تو در لحظها?، حرف? را بشنو? و از غفلت برخ?ز?.
همان شب با خودم قرار گذاشتم: ?ک گام ب?شتر…
از آن روز هر وقت که کار میکنم و خسته میشوم، م?گویم: باشه. فقط ?ک دقیقه بیشتر کار میکنم.
از آن روز وقت? کتاب م?خوانم و مطالعه م?کنم و چشمان خواب آلودم م?سوزند م?گو?م: فقط ?ک پاراگراف ب?شتر.
از آن روز وقت? پ?ادهرو? م?کنم و خسته م?شوم و م?خواهم برگردم م?گو?م: ?ک قدم ب?شتر.
از آن روز وقت? از کس? به خاطر لطف? که به من کرده است تشکر م?کنم با خودم م?گو?م: ?ک جمله ب?شتر.
امروز د?گر «?ک گام ب?شتر» قانون زندگ? من شده است. وقت? خسته و فرسوده م?شوم و م?خواهم دن?ا متوقف شود تا استراحت کنم، ?ک گام ب?شتر بر م?دارم.
پدر بزرگم زندگ? را خوب فهم?ده بود. زندگ? در هم?ن ?ک گام ب?شتر است. هم?ن گام? که ذهنت به جسمت ?ادآور? م?کند که حاکم من هستم، نه تو...
سید حمید موسوی فرد
خرمشهر_ایران
به سفارش وبلاگ خرمشهریها
اون روز داشتم تو یکی از سایت هایی که درباره ارزان شدن لوازم خانگی و خورد و خوراک وحل مشکلات مردم و کسب و کار و ساخت مسکن ارزان برای مردم و کارگران انتشار می داد!مطلب می خوندم جایی از زبان مسئولی نوشته بود که تورم لحظه ایی نداریم و در صد تورم را در سال 1402 به دو درصد تخمین زده بود که، صدای جیغ زنی را شنیدم.
برای یک لحطه سراز صفحه گوشی بلند کردم و اطراف را دید زدم.
تو محیطی مثل بندر که سر تا تهش آغشته به خاکستر کلینگر و غبار آلود بود با آن محیط مردانه اش پای هیچ زنی به اینجا باز نمی شد جز کارمندان خانمی که در استخدام بعضی از شرکتها بودند کار آنها هم معمولا در دفاتر زیر سایه خنک و روبروی کولرهای اسپلیت بود!
جیغ و داد دوباره بلند شد اتصال اینترنت را قطع و گوشی را توی جیب شلوارم لغزاندم.از کانکس بیرون رفتم و برای بار دوم اطراف را دید زدم.در اطرافم هیچ زنی دیده نمی شد.
به داخل کانکس برگشتم از بطری همراهم جرعه ایی آب نوشیدم هنوز بطری را زمین نگذاشته بودم که باز صدای جیغ توی گوشم پیچید.بیرون رفتم کانکس نگهبانی من چند متری با کناره شط فاصله داشت .نزدیک جریان آب که رسیدم صدای جیغ را آن دورها تشخیص دادم.به کانکس برگشتم و...
زنی روی پل قدیم ایستاده بود. زن دو طرف سرش را با کف دست هایش پوشانده بود. باد موهای رنگ کرده اش را بازی می داد.ماشین های گذری از روی پل در حال عبور بودند.یکی می آمد دیگر می رفت بعضی ها هم که ترافیک روی پل را می دیدند دست روی بوق می گذاشتند تا به راننده ماشین جلویی بفهمانند که کار دارند و چون کار دارند عجله هم دارند...
_بکش کنار بابا...
_کجا بکشم کنار آقا ماشین جلویی رو نمی بینی، مگه؟
فقط یک موتور دوترکه بود که نزدیک زن شد و متلکی بارش کرد که جوابش خفه شو بی ناموس بود.
_گفتم چی شده؟
دوروبرش رو نگاه کرد و گفت؛
_تو دیگه کی هستی؟
_مگه تونبودی که جیغ می کشیدی؟
_کشیده باشم،خب که چی؟
_اومدم واسه کمکت
_ببین من نمی دونم تو کی هستی فقط گره روسریم شل بود باد با خودش برد.
گفتم؛ بدون روسری که خوشگلتری
دهنش را باز کرد که چیز تندی بگوید
گفتم؛اگه دهنتو بازکنی میزارم میرم.
_نه... نه...وایسا...هی...هی
از آن بالا روی آب را که گل آلود بود و بخار از رویش متصاعد میشد را نگاه کردم.
_می تونی پسش بیاری؟
_شاید.
_می دونم بی حجابی جرمه و بازداشتی داره فقط تو بگو ببینم کی هستی؟
_یه بنده خدا
_مرد عنکبوتی؟
_نه
_مرد شبح؟
_نه
_بتمن؟
_نه
_رابین هود؟
_اگه کمک لازم نداری...من بزارم برم؟
_نه تو رو خدا فقط گفتم اگه قدرتشو داری شوهرم رو از اون پایه چراغ پل آویزون کن
_واسه چی؟
_باهاش قهرم
_این که دلیل نمی شه،تو باید هوای شوهرتو داشته باشی، بعضی وقتا فشار زندگی.گرونی. بی کاری بدهکاری و...به شوهرا فشار میاره اونا رو عصبی می کنه شما زنا باید...
_خوبه خوبه خوشبحال شوهرم که هر کاری می کنه حق با هاشه.
روی مسیر آب پارچه زرد رنگی شناور بود.
گفتم؛ اونه؟
روی آب رو نگاه کرد و با شرمندگی گفت؛
_اگه یه روسری یدک داشتم مزاحم تو نمی شدم.
از کناره پل آمدم پایین با اینکه بخار از آب بلند می شد اما آب سرد بود تا زانو تو آب رفتم.بعد برگشتم.زن از آن بالا نگاهی به رد آب که دور پاهایم تلپ تلپ می کرد انداخت و داد زد؛
_ پس چی شد؟
چشمم به قایق مرد ماهیگیری که ترانه میخواند افتاد.پا تند کردم و خودم رو انداختم تو قایق.نفس ماهیگیر برای لحظه ایی بند اومد.بعد دور و بر قایق را نگاه کرد و وقتی خیالش راحت شد ترانه را ادامه داد.با دست گوشه روسری زرد رنگ را اشاره کردم و گفتم؛
_بی زحمت اون روسری رو بیار بیرون...
قایق ران که خیال میکرد بعد از بگو مگو با زنش به سرش زده ترانه روسری آی رو سری رو سرداد.
گفتم؛
_آهای یارو من وقت اضافه ندارم اون روسری رو...
مرد پاروی کنار دستش را به دست گرفت و با حالت تهاجمی داد زد؛
_خودت رو نشون بده و اگرنه با این پارو...
گفتم؛
_چکار من داری روسری رو...
_تا خودت رو نشون ندی...
یک پایم را روی این لبه قایق و پای دیگرم را روی لبه دیگر قایق گذاشتم و شروع کردم به تکان دادن قایق.
مرد که از حرکت گهواره ایی قایق دلهره و سرگیجه گرفته بود گفت؛
_وایسا وایسا برای خودم نیس قایق امانتیه...
_روسری رو...
_با هیاله که نمی شه
زیر لبه قایق را نشان دادم و گفتم؛
_اون
آخرش سلیه را برداشت و انداخت تو آب
_یا خدا ببین منو مجبور به چه کارایی می کنی،عمق آب زیاده سلیه منو با خودش تا زیر آب می بره
گفتم؛
_اگه یکی دیگه بود شاید اما تورو نه.
عاقبت با دوبار سلیه انداختن روسری از آب بیرون آمد.
قایق ران وقتی فهمید بجز خودش کس دیگری توی قایق نیست شروع کرد به یزله رفتن و انگشت زدن.
زن گفت؛
_چرا همچین میکنه؟
شانه بالا انداختم اما زن ندید.
زن نگاهی به روسری انداخت وگفت؛
_ اینکه مال من نیس
گفتم؛
_خودتو با این برسون خونه لااقل بهتر از مجازات نقدی یا بازداشته همینکه این روسری تو رو زنده برسونه خونه خدا رو شکر کن
_نگفتی کی هستی؟چرا نمی شه تو رو دید؟اصلا جنی یا آدمی زادی؟
وقتی ماشین تحویل آب کنار کانکس نگهبانی ترمز کرد در کانکس رو باز کردم دوشاخه رو از آقای نجومی گرفتم و زدم تو پریز برق. مهربان شیر بشکه بزرگ آب تصفیه رو چرخوند.از کانکس اومدم بیرون مهربان نگاهی به وضع ظاهری ام انداخت و به نجومی اشاره کرد.نجومی که مثل رباط راه می رفت با متلک به مهربان همیشه اخمو گفت؛
_پس بگو که این آب شیرین که تو بشکه میریزیم کجا میره.
نگاهی به شلوار و پیراهن توی تنم انداختم و گفتم؛
_این آب و گل شطه آقای نجومی نه آب شیرین.
سید حمید موسوی فرد
خرمشهر_ایران
10/اردیبهشت/1402
شیفت صبح.محوطه بارج