سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
شنبه 95 آذر 20 , ساعت 7:22 عصر

"حکم طلاق"
اثر : سید حمید موسوی فرد

"سکینه" خانم همسایه مون با شوهرش "کریم" چند روز پیش  از ماه عسل برگشتن .
به این مناسبت هم مهمانی مفصلی براه انداختن . با کلی غذاهای چرب ،خوشمزه و رنگارنگ .
هنوز چند ساعتی از رفتن پدر نگذشته بود که ...
- در خانه باز می شود و پدر سراسیمه می پرد توی حیاط و از اتاق خواب سر در می آورد .
_حلیمه ، حلیمه
مادر که در آشپزخانه مشغول پیاز خورد کردن بود ، و چشمهایش قرمز و پر اشک بودند . چاقو به دست
 مثل اسپند روی آتش می رود سراغش .
_ یهو چت شد مرد قلبم وایساد ، تو که همین الان رفتی بیرون ، کی رسیدی برگردی ؟
پدر وقتی چهره عصبی و چاقوی براق را در دست مادر می بیند . قدمی به عقب بر می دارد و می گوید : شناسنامه یا کارت شناسایی ام رو بده ، زود باش .
مادر چشم غره می رود که : واسه چته ؟
پدر نیم نگاهی به چاقوی در دست مادر می کند و می گوید: ببین حلیمه اول صبحی گیر نده . بده عجله دارم .  
_ با خودت چی فک کردی مرد؟ لابد گفتی می پیچونمش ، نمی فهمه .
- بلانسبت ، گفتم که کاری پیش اومده .
_آره جون عمه ت .دیروز سکینه همه چیو واسم تعریف کرد.
- خوب می گی چکار کنم ، به همسایه ام کمک نکنم .حالا که به کمکم احتیاج داره ؟
_ من که نگفتم کمک نکن ، اما این راهش نیست . باید با چند تا ریش سفید بشینید دور هم بلکی مشکل اینا هم حل شد .
- دیگه کار از این حرفا گذشته . برا حکم طلاق شاهد می خوان !
_ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس . یه امروز کارشونو عقب بندازین تا ما زنا آستین بالا بزنیم .
پدر می خندد و با متلک می گوید : آستین بزن بالا ببینم چند مرده حلاجی !
پارچ آب رو می گذارم تو سینی و سرفه کنان می روم سراغشون . دوتا لیوان آب پر می کنم . یکی واسه بابا و یکی هم برای مامان .
 مامان یکی از لیوانا رو برمی گردونه وسط سینی و باقیمانده لیوان آب پدر رو سر می کشه .
امروز ظهر "سکینه" خانم اومده بود واسه معذرت خواهی .
این بار چندم است که "طناز" دختر هفت سالشون با توپ فوتبالش شیشه اتاق پذیرایی مون رو پایین میاره .
نویسنده :
#سید_حمید_موسوی_فرد
#ایران_خرمشهر
18/آذر/95
08/دسامبر/2016

داستان کوتاه : حکم طلاق


یکشنبه 95 آبان 16 , ساعت 7:38 عصر

سیدحمیدموسوی فرد

داستان کوتاه ..."لیوان"

- صدایی از پشت سرم گفت : شکست ؟
گفتم : آره
گفت : آقا سید ، غم به دلت راه نده همین فردا یه دونه خوشگل واست میارم ، یه دسته دار مامانی .
-------؛--------؛-------؛-------
- دقیقا یادم نیست چن ساله بودم . چشم و گوشم باز بود .
مادر خدابیامرزم دستم رو گرفته بود و کشون کشون تو راهرو بیمارستان دنبال خودش می کشید .
از همون بچگی از بوی ضد عفونی و خون بدم می اومد . دکتر و پرستارها رو که می دیدم حالم به هم می خورد .بدنم یخ می کرد. لباس سفید منو یاد فیلم شهر مرده ها می انداخت . مرده هایی که با کفن سفید از دل خاک بیرون می اومدن .
- بابام منو بلند کرده بود و می گفت : به عمو سلام کن بابا . از دست بابا بیرون پریدم و
با دو رفتم سمت در اتاق تا به عمو سلام کنم . که بابا منو مث یه بچه گربه از گردن آویزون کرد و گفت : هی کجا ؟
آخرش مجبور شدم دورادور از پشت اون شیشه قطور و ضمخت با اشاره دست به عمو سلام کنم . بهش می گفتم ، عمو . ولی اون که عموی راستکی من نبود . بابا می گفت : این وروجک رو نمی شه تو خونه تنها گذاشت . با خودمون می بریمش .
- منو انداختن قاطی لباس ای تازه شسته شده و ...
بابا می گفت : عمو بیماری واگیر دار گرفته .اینجا قرنطینه شده .دست آخر عمو رو برای معالجه می فرستن خارج و ...
--------؛----------؛---------؛--------
- الان بیست ساله که وسایل بهداشتی از قبیل مسواک ، صابون ، حوله ، دمپایی و ... رو از بقیه جدا کردم .
- طرف بدجوری سرفه می کرد . شش ماهه میگم برو دکتر آزمایشی تستی چیزی بده  .
می گه : قرص و شربت می خورم خودش خوب می شه .
تو محیط کار بالاجبار همکار بودیم ! متاسفانه اون روز بغل آبسردکن لیوان یکبار مصرف نبود .
( قرارداد که پیمانکاری باشه ، پیش میاد دیگه ). من هم فرتی لیوان ، تاشو شخصی رو از جیبم بیرون اوردم و یه لیوان آب تگری نوش جان کردم .
- پشت سرم یکی گفت : خنکه ؟
آب توی گلوم رو ، به زور بلعیدم و گفتم : تگری .
- اعتراضی نکردم . خوب طرف تشنه بود .
- تازه خودش باید می فهمید وسایل شخصی یعنی چی .
چند قدم اونطرفتر رفتم و لیوان رو کوبیدم ...
 بالاخره نه خبری از لیوان خوشگل و دسته دار مامانی شد و نه سر و دست همکارم  برام جنبید .
سه ساله که بخاطر یه لیوان با من قهر کرده .
نویسنده :
#سید_حمید_موسوی_فرد
#ایران_خرمشهر
16/آبان/95
2016/11/06

داستان کوتاه : لیوان


دوشنبه 95 آبان 3 , ساعت 12:14 عصر

" شاپرکها در برابر باد می رقصند "

نمی دانم چرا دست از بعضی کارهایی که دیگر برایم عادت شده بود بر نمی داشتم .
اینکه در هرجا و مکان مطالب نوشتاری ام را از کیف یا جیب پیراهن بیرون آورده از کمترین فرصت برای خواندن استفاده می کردم .
 مثل همین الان که بر روی سکوی سنگی کنار شط  زیر درختانی که سایه خود را همانند چتر بر روی زمین گسترانده بودند نشسته ام .
داشتم سطرهای آخر پاراگراف ، ایمیلی را که توسط دوستی به " in box " فرستاده شده بود و اصطلاح نصیحت نامه را شامل می شد می خواندم .
 او نوشته بود : ....
سید جان ،  تو برو زندگی ات را بکن .
 دلت برای خودت بسوزد و آینده ات .
 دیگران سودش را می برند و تو غصه اش را می خوری !
خوش ندارم از من دلگیر شوی ،
و گر نه " خرمشهر " را کی داده کی گرفته  !
.....
یکی خم شده بود و با کنجکاوی نوشته های من را با دقت تمام و مو به مو می خواند .
فکر کردم خود درونم است که با من هم خوانی می کند .
 اما وقتی نفسهای گرمش را احساس کردم و موهای بلندش بر روی دیده گانم افتاد !
تازه متوجه حضورش شدم .
دختری با قد متوسط  ، حدودا سی و اندی سال که از ظاهرش جسارت و بی باکی نمایان بود .
در این اندیشه بودم که کیست ، یا چه نسبتی با من
دارد ، که این گونه به من چسبیده است ؟ مگر می شود چایی نخورده پسر خاله شده باشیم ؟
که او خود به زبان آمده و من از صراحت کلامش متوجه شدم  باید دانشجو باشد .
او فقط دو کلمه گفت : انرژی تان را هدر ندهید .
خرداد سالی یکبار است و از الان تا روز سوم خرداد هم وقت بسیار !
سپس راهش را گرفت و رفت .
من که مبهوت زیبایی و برق چشمانش شده بودم گفتم : اما سوم خردادی وجود ندارد .
ایستاد .
سر برگرداند .
 و شگفت زده از اعماق وجودش طوری آه کشید که نفسم بند آمد .
برای اینکه نفسی تازه کرده باشم ، گفتم : حماسه سوم خرداد را بار دیگر باید از نو ساخت .
باید با آن و خاطراتش زندگی کرد ، نفس کشید .
نویسنده :#سید_حمید_موسوی_فرد
#ایران_خرمشهر
15/مهر/95
06/October/2016

 

داستان کوتاه : شاپرک ها در برابر باد می رقصند



لیست کل یادداشت های این وبلاگ