مقاله ای تکان دهنده از ولفگانگ پاولی
برنده جایزه نوبل فیزیک در سال 1945 که به خاطر کشف قانون جدیدش به نام اصل انحصاری پاولی که مورد تشویق آلبرت انیشتین هم قرار گرفت , معروف است .
پاولی می گوید:
هر چیزی در جهان , ارتعاش مخصوص به خودش را دارد.
همه الکترون ها دارای سه ویژگی هستند ؛ به نام های:
سطح انرژی ، چرخش ، مدار
که فیزیک دان ها بر اساس این سه ویژگی , عدد کوانتوامی هر الکترون را محاسبه می کنند و به دست می آورند پاولی می گوید:
هیچ دو الکترونی در جهان هستی دارای عدد کوانتوامی یکسانی نیست .
پاولی مثالی می زند و می گوید سیبی را بر می داریم و از میان میلیارد ها الکترونی که درون آن است، فقط یکی را انتخاب می کنیم فرض کنید نام آن الکترون را بگذاریم : اریک
عدد کوانتوامی اریک عددی بسیار بسیار طولانی است، اما برای این که کارمان را اینجا ساده کنیم، فرض کنید آن عدد بزرگ 23 باشد .
پاولی ثابت کرد در هیچ کجای جهان هستی , حتی در ستاره ای در کهکشان , نه تنها هیچ سیب دیگری , بلکه هیچ شیئی دیگر پیدا نمی کنید که الکترونش عدد کوانتوامی آن 23 باشد.
حال اگر دستمالی برداریم و سیب را برق بیندازم , از اصطکاک ایجاد شده , انرژی حاصل می شود و این انرژی عدد کوانتوامی اریک را ارتقا داده و به مثلا 26 می رساند.و درست در همان لحظه تنها الکترونی که در جهان هستی با عدد کوانتوامی 26 بوده , دستخوش تغییر می شود جهان ما برای حفظ توازن خود , لحظه به لحظه آرایش خود را تغییر می دهد.پاولی با اثبات این موضوع جایزه نوبل فیزیک گرفت و گفت :
اگر هر الکترونی دارای ارتعاش منحصر به فرد خود باشد, پس هر شیئی در جهان واجد ارتعاش مخصوص به خود است.
و اما نتیجه گیری
وقتی یک سیب با یک اصطکاک کوچک , تغییر پیدا می کند , بنابراین وقتی که من فرزندم را در آغوش می گیرم و می بوسم , و یا وقتی که همسرم را می بخشم...
و یا وقتی که به همسایه ام ناسزا می گویم و یا وقتی که دست خودم را خارش می دهم در واقع دارم دستور زنجیره ای از تغییرات را به جهان هستی می دهم هر اندیشه ای که از ذهن ما می گذرد , الکترون هایی را در گستره جهان هستی به ارتعاش در می آورد و دستخوش تغییر می کند اندیشه فقط بر ماده تاثیر نمی گذارد، بلکه اندیشه خود ماده است غم و غصه مرا غمگین می کند و این بزرگ ترین اشتباهی است که در من اتفاق می افتد غم و اندوه باید مرا هشیارتر کند؛ چون وقتی زخمی می شویم، آگاه تر می شویم.
اندوه نباید بیچارگی را بیشتر کند بنابراین رنج را تحمل نکنید، بلکه آن را دریابید.
چون رنج کشیدن فرصتی است برای هوشیارتر شدن.(فلسفه بودا)
حرف آخر
اگر به جای محبتی که با کسی کرده اید , از او بی مهری دیدید ,ناامید از محبت کردن نشوید؛ چون برگشت آن را از فرد دیگری , در یک رابطه دیگر و در یک موضوع دیگر , خواهید دید به خاطر همین می گویند علم بر آموزه های فلاسفه مهر تأیید می زند .
چون فلاسفه همیشه معتقدند همه چیز در جهان هستی به هم مرتبط است.
تمام انرژی هایی که از شما ساطع می شود به شما باز می گردد مثبت باشید تا مثبت باز پس گیرید.
این مطلب را جدی بگیریم و از کنارش به راحتی نگذریم در گستره ی کیهان هیچ اتفاقی بی دلیل و بی حکمت نیست قوانین را بشناسیم و بر اساس قانون عمل کنیم آن وقت جهان درون و بیرونمان به بهشتی وصف ناشدنی بدل خواهد شد.
به کجا چنین شتابان...
نویسنده : سید حمید موسوی فرد
وقتی پهلو به پهلوی هم،عرض و طول خیابان ها را می پیمودیم
در یکی از خیابان های سطح شهر چشم مان به مردمی افتاد که مرتب خم و راست می شدند
و عده ایی هم بودند که بدون اینکه نزدیک شوند از روی تاسف سری تکان می دادند و با دنیایی از ناراحتی و افسوس دور می شدند.
پیشنهاد دادم که نزدیک شده از موضوع مطلع شویم.
همراهم گفت:
"از بچگی وقتی چشمم به خون و بدن پاره و مثله شده انسان می افتد حالم به هم می خورد و غش می کنم..."
بعد نگاهی به من انداخت و گفت:
"تو که نمی خوایی تو چنین موقعیتی تنهام بزاری؟"
نه دلم می اومد تنهاش بزارم و نه می تونستم از حس کنجکاوی ام بگذرم.
تا اینکه پیشنهاد دادم که گوشه پیاده رو بایستاد تا من آن موضوع را وارسی کنم.
نزدیک تر که شدم از بین جمعیت چشمم به تلی از جلد و مقواهای رنگارنگ کاغذی افتاد بعد عنوان و کاغذهای چاپ شده.
مردی هم روی چهار پایه نشسته و لیوان چایی کم رنگی در دست گرفته بود و مرتب داد می زد...
"آتیش زدم به مالم...به گفته عیالم."
من که از گفته اش دردم اومده بود نگاهی به کتاب ها ی تل انبار شده انداختم و نگاهی به مرد فروشنده.
مرد فروشنده که متوجه تفاوت نگاه من با دیگران شده بود سرش را چرخاند و با سر آستین اشکهایش را پاک کرد.
فهمیده بودم که چندین سال طول کشیده تا این شخص تونسته بود پس اندازی جمع کرده این کتاب ها را خریداری کند.
دستی جلو بردم و کتاب ها را به هم زدم با کمال تعجب چشمم به کتاب هایی کم یاب و تا حدی ممنوعه افتاد.
از همانجا دوستم را صدا زدم و گفتم:
"خبر بدی نیست، بیا."
وقتی دوستم نزدیکم شد نصف پاهایم میان خرواری از کتاب فرو رفته بود.
او نگاهی به من انداخت و با هیجان گفت:
"باز چشمت به چند جلد کتاب افتاد و خودتو باختی؟...
واقعا متاسفم، متاسفم برای خودم که با کسی همراه شدم که داستان می نویسد آن هم در زمانه ایی که دیگر نه کسی داستان می خواند و نه کتاب"
#سید_حمید_موسوی_فرد
23/آبان/1397
#خرمشهر_ایران