یکشنبه 94 بهمن 25 , ساعت 2:33 صبح
هنگام راه رفتن پالتویش را به شدت به خود می پیچید.
حوصله شوخی با بادی که هر لحظه و هر آن گره شال گردنش را باز می کرد نداشت.
سر گردان همچون برگهای پاییزی به پیچ و خم افتاده بود.
آواره شهری که مردمانش به نویسند گان اهمیت نمی دادند و هر دم شعار فرهنگ می نواختند .
برای آخرین بار دستهایش را از درون جیب پالتو بیرون آورد. نگاهی نگران به انگشتانش کرد.
خون گرم هنوز درون مویرگهایش جریان داشت.
و او مصمم که ...
(کتابی که هرگز چاپ نخواهد شد!)
"سیدحمید موسوی فرد "
نوشته شده توسط خزعل | نظرات دیگران [ نظر]