پنج شنبه 94 آبان 28 , ساعت 12:29 صبح
در خیالات خودم
در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه
از خیابانی که نیست
می نشینی روبرویم
خستگی در میکنی
چای می ریزم برایت
توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی
که حالت بهتر است؟!
باز میخندم که خیلی
گرچه میدانی که نیست
شعر می خوانم برایت
واژه ها گل می کنند
یاس و مریم میگذارم
توی گلدانی که نیست
چشم میدوزم به چشمت
می شود آیا کمی
دستهایم را بگیری،
بین دستانی که نیست..؟!
وقت رفتن می شود
با بغض می گویم نرو...
پشت پایت اشک می ریزم،
در ایوانی که نیست
می روی و
خانه لبریز از نبودت می شود
باز تنها می شوم
با یاد مهمانی که نیست...
نوشته شده توسط خزعل | نظرات دیگران [ نظر]