سه شنبه 94 اردیبهشت 15 , ساعت 9:27 عصر
تو بازی زندگی ...
یاد میگیری ،
اعتماد به حرف های قشنگ بدون پشتوانه ...
مث آویختن به طنابی پوسیدس ...
یاد میگیری ،
نزدیکترین ها به تو ...
گاهی میتوانن دورترین ها باشند ...
یاد میگیری ،
اونقده از خودت برای روز مبادا پس انداز داشته باشی ،
تا بتونی ی روزی تمام خودت را برداری و بری ...
و جایی که شنیده و فهمیده نشی نمونی ....
یاد میگیری ،
دیوار خوبه ...
سایه درخت مطلوبه ...
اما هیچ تکیه گاهی ابدی نیس ...
یاد میگیری؛
بره نباشی ...
که گرگ میشن به جونت ...
یاد میگیری ،
که چطوری چینی احساست رو بند بزنی ...
امید رو هر شب به جارختی بیاویزی وصبح تن کنی ...
تا نشکنی برای خودت بمانی....
یاد میگیری ،کم کم خودت رو دوست داشته باشی ...
که سرمایه ی گرانبهای آدمی "تنها خودش" است و بس ...
نوشته شده توسط خزعل | نظرات دیگران [ نظر]