سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
چهارشنبه 94 اردیبهشت 9 , ساعت 12:12 صبح

اینک بهار 

رفتم کنار پنجره باز
دستی کشیدم روی شیشه
گفتم فراموشت کنم ،آه !
اما نه !... اینجوری نمیشه!

*در زیر باران ، بوی گندم
چتری که خیس از خاطرات است
قلبی که می کوبد به سینه
چشمی که مبهوت است و مات است

*در پشت پرده ، آسمان تار
اردیبهشت و فصل ریحان

اشکی که می خواهد بریزد
اما نه اینجا ! بلکه پنهان

*در کوچه های صبح دیروز
گل های حسرت زد جوانه
بغضی نشسته رو به رویم

نه ! در وجودم کرده خانه

*در دوردست این تلاطم
راهی که پایانش غریب است
رنگی که می مالم به گونه

آن هم دروغ است و فریب است

*پایان ره ، آری ! همینجاست
ابری که می خواهد ببارد
دستی که در گلدان قلبم

بذر فراموشی بکارد

*تا رعد و برق صبح فردا
در کوچه می پیچد صدایت
اینجا کنار پرده ، شعری

آهسته می خوانم برایت

*اینک بهار و عطر گیلاس
باران که می بارد به شیشه
باید فراموشت کنم ، آه !

اما نه !... اینجوری نمیشه...

__________________

فریبا شش بلوکی - کتاب دریچه

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ