سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
جمعه 102 شهریور 3 , ساعت 3:52 عصر

 

پدر بزرگ خداب?امرز من قهوه خانه داشت. همیشه شب‌ها که خسته می شد و ساعت کار تمام م?‌شد و م?‌خواست قهوه خانه را ببندد، م?‌گفت: به اندازه‌ی یک مشتر? د?گر صبر می کنم و بعد میبندم.

 

او حر?ص نبود.ثروتمند هم نبود. پولش را هم راحت برای دیگران خرج میکرد.اما م?‌گفت: تمام زندگی در آن یک قدم آخری است که بعد از خسته شدن بر م?‌دار?.

 

من هم به سبک او،

*وقت? که خسته* م?‌شوم و آماده م?‌شوم که همه چ?ز را *برا? امروز تمام کنم،* به ?اد او، ?ک گام د?گر برم?‌دارم.و ا?ن روزها که مرور م?‌کنم، م?‌ب?نم پدر بزرگم راست م?‌گفت. زندگ? *در هم?ن ?ک قدم آخر است*.

 

شا?د امروز ا?ن حرف برا? شما خ?ل? ساده ?ا بد?ه? ?ا مسخره ب?ا?د.نم?‌دانم. اما برا? من آن روز ?ک حرف عج?ب بود. از ا?ن حرف‌ها?? که گاه? احساس م?‌کن? ابر و باد و مه و خورش?د و فلک گرد هم آمده‌اند تا تو در لحظه‌ا?، حرف? را بشنو? و از غفلت برخ?ز?.

 

همان شب با خودم قرار گذاشتم: ?ک گام ب?شتر…

 

از آن روز هر وقت که کار میکنم و خسته میشوم، م?‌گویم: باشه. فقط ?ک دقیقه بیشتر کار میکنم.

 

از آن روز وقت? کتاب م?‌خوانم و مطالعه م?‌کنم و چشمان خواب آلودم م?‌سوزند م?‌گو?م: فقط ?ک پاراگراف ب?شتر.

 

از آن روز وقت? پ?ادهرو? م?‌کنم و خسته م?‌شوم و م?‌خواهم برگردم م?‌گو?م: ?ک قدم‌ ب?شتر. 

 

از آن روز وقت? از کس? به خاطر لطف? که به من کرده است تشکر م?‌کنم با خودم م?‌گو?م: ?ک جمله ب?شتر.

 

امروز د?گر «?ک گام ب?شتر» قانون زندگ? من شده است. وقت? خسته و فرسوده م?‌شوم و م?‌خواهم دن?ا متوقف شود تا استراحت کنم، ?ک گام ب?شتر بر م?‌دارم.

 

 

پدر بزرگم زندگ? را خوب فهم?ده بود. زندگ? در هم?ن ?ک گام ب?شتر است. هم?ن گام? که ذهنت به جسمت ?ادآور? م?‌کند که حاکم من هستم، نه تو...



لیست کل یادداشت های این وبلاگ