احمد محمود درباه "زمین سوخته" می گوید:
وقتی این کتاب را مینوشتم، میدانستم که بعدها بهتر شناخته خواهد شد.
منتشر که شد کسانی به عنوان کاری کمارزش از آن یاد کردند. میدانستم- همانطور که اشاره کردید- حسّش نکردهاند. درون ماجرا بودند و گرم بودند. باید به خود میآمدند تا درد را بفهمند. میدانم که این کتاب، ده بیست سال دیگر معنای دیگری پیدا خواهد کرد. در مورد زمین سوخته، به چند نکته باید اشاره کنم…
زمین سوخته حکایت سه ماه اول جنگ است، در این سه ماه اول جنگ، حتی تا مدتها بعد هیچیک از مناطق مختلف کشور، از اتفاقاتی که در مناطق نزدیک به جبهه افتاده بود، خیلی جدی خبر نداشت. چیزهایی میشنیدند، اما نه حس میکردند و نه باور. تهران زندگی آرامی داشت، در حالیکه از جنوب غرب تا شمال غرب، خط مرزی کشور پیوسته زیر توپ و موشک و گلولههای عراق بود.
مردم تا چیزی در حدود هشتاد کیلومتر درون این خط مرزی گرفتار مصیبت بودند. ارتش مجهز و تا دندان مسلح عراق، غافلگیرانه حمله کرده بود و پیش آمده بود تا جاییکه با توپ، شهرها را میزد- توپهایی که فقط ده دوازده کیلومتر برد داشتند- و این در شرایطی بود که ما در گیر تبعات انقلاب بودیم.
نیروهای نظامی ما هیچگونه آمادگی نداشتند. کاملا غافلگیر شده بودیم.
معذالک مردم مقاومت کردند.
نمونه این مقاومت را میتوانیم در خرمشهر ببینیم که مردم خود شهر و بیشتر جوانها با یک تفنگ ساده در برابر تانکهای عراق مقاومت کردند که بعد از چهل روز شهر سقوط کرد.
در آن موقع واقعا خانوادهها شقه شقه شدند.
یکیشان جبهه بود، یکیشان مجروح در بیمارستان، یکیشان گم شده یا اسیر شده، یکی دوتایشان هم راه افتاده بودند و رفته بودند در اردوگاههایی ساکن شده بودند که هنوز اردوگاه نبودند و هنوز تجهیزاتی نداشتند.
عدهای هم مهاجرت کردند. در شهرهای دیگر با مهاجرین بسیار بد رفتار شد.
با آنها بهعنوان فراری و نامرد روبرو میشدند، بیاینکه واقعا حس کنند که چه اتفاقی افتاده است.
خود من و خانوادهام مستقیما این درد را حس کردیم. بخصوص که در همان سه ماه اول بود که برادرم کشته شد. این بود که از تهران راه افتادم و رفتم جنوب، رفتم اهواز، رفتم سوسنگرد، رفتم هویزه.
تمام این مناطق را (که البته راهم نمیدادند و باید مجوز میداشتم ) رفتم .
تقریبا نزدیک جبهه بودم و به خوبی صدای شلیک گلولهها و صدای انفجار در این مناطق شنیده میشد. وقتی برگشتم، واقعا دلم تلنبار شده بود.
برادرم هم کشته شده بود دیدم چه مصیبتی را دارم تحمل میکنم و مردم چه تحملی دارند و چه آراماند مردم دیگر شهرها. چون تهران تا موشک نخورد، جنگ را حس نکرد. درد من این بیحسی و بیتفاوتی مناطق دور جنگ بود. دلم میخواست لااقل مناطق دیگر مملکت ما بفهمند که چه اتفاقی افتاده است.
همین فکر وادارم کرد که بنشینم زمین سوخته را بنویسم. خب نوشتم، از آن هم استقبال شد. سی و سه هزار نسخه در دو چاپ پیدرپی. وقتی زمین سوخته در آمد، مثل باقی کارهایم کم دربارهاش نوشتند. کسانی هم که نوشتند، عقیده داشتند که کار کم ارزشی است.
#زمین_سوخته
#احمد_محمود
جمعه 99 تیر 13 , ساعت 2:36 عصر
نوشته شده توسط خزعل | نظرات دیگران [ نظر]