به کجا چنین شتابان...
نویسنده : سید حمید موسوی فرد
وقتی پهلو به پهلوی هم،عرض و طول خیابان ها را می پیمودیم
در یکی از خیابان های سطح شهر چشم مان به مردمی افتاد که مرتب خم و راست می شدند
و عده ایی هم بودند که بدون اینکه نزدیک شوند از روی تاسف سری تکان می دادند و با دنیایی از ناراحتی و افسوس دور می شدند.
پیشنهاد دادم که نزدیک شده از موضوع مطلع شویم.
همراهم گفت:
"از بچگی وقتی چشمم به خون و بدن پاره و مثله شده انسان می افتد حالم به هم می خورد و غش می کنم..."
بعد نگاهی به من انداخت و گفت:
"تو که نمی خوایی تو چنین موقعیتی تنهام بزاری؟"
نه دلم می اومد تنهاش بزارم و نه می تونستم از حس کنجکاوی ام بگذرم.
تا اینکه پیشنهاد دادم که گوشه پیاده رو بایستاد تا من آن موضوع را وارسی کنم.
نزدیک تر که شدم از بین جمعیت چشمم به تلی از جلد و مقواهای رنگارنگ کاغذی افتاد بعد عنوان و کاغذهای چاپ شده.
مردی هم روی چهار پایه نشسته و لیوان چایی کم رنگی در دست گرفته بود و مرتب داد می زد...
"آتیش زدم به مالم...به گفته عیالم."
من که از گفته اش دردم اومده بود نگاهی به کتاب ها ی تل انبار شده انداختم و نگاهی به مرد فروشنده.
مرد فروشنده که متوجه تفاوت نگاه من با دیگران شده بود سرش را چرخاند و با سر آستین اشکهایش را پاک کرد.
فهمیده بودم که چندین سال طول کشیده تا این شخص تونسته بود پس اندازی جمع کرده این کتاب ها را خریداری کند.
دستی جلو بردم و کتاب ها را به هم زدم با کمال تعجب چشمم به کتاب هایی کم یاب و تا حدی ممنوعه افتاد.
از همانجا دوستم را صدا زدم و گفتم:
"خبر بدی نیست، بیا."
وقتی دوستم نزدیکم شد نصف پاهایم میان خرواری از کتاب فرو رفته بود.
او نگاهی به من انداخت و با هیجان گفت:
"باز چشمت به چند جلد کتاب افتاد و خودتو باختی؟...
واقعا متاسفم، متاسفم برای خودم که با کسی همراه شدم که داستان می نویسد آن هم در زمانه ایی که دیگر نه کسی داستان می خواند و نه کتاب"
#سید_حمید_موسوی_فرد
23/آبان/1397
#خرمشهر_ایران