#ببخشید_شما؟
نویسنده: سید حمید موسوی فرد
کیفش رو باز می کنه و دس ظریفش رو فرو می بره تو دل کیف.
اولین چیزی که بیرون میاره همون چیزی بود که خودش می خواست.آینه ظریف و کوچک رو،به صورتش نزدیک می کنه.
دهن و لبهاش رو کج می کنه،
کش می ده و اداهای خنده داری از خودش در میاره.
خط و ترکهای ایجاد شده بر سطح پوست صورتش رو با نوک انگشتان دست لمس می کنه و در کمال ناباوری رو به من می گه:
پژمرده شدیم رفت.
با خنده کشداری می گم:
"اتفاقا به نظر من که هر چی سنتون بالا می ره خوشگل تر و باوقارتر می شین."
آینه رو به سمتی که اشیاء رو درشت تر نشون می ده بر می گردونه و بعد از لمس دوباره پوست صورتش با ناباوری می گه:
"جدی؟"
بعد انگار که داره با خودش حرف می زنه می گه:
"کی می شه که من یکی به مراد دلم برسم؟یعنی هیشکی نیست که لیاقت داشتن منو داشته باشه،که دست تو دست من بزاره و باهم دیگه یه زندگی مشترک رو پایه گذاری کنیم؟"
نجوا کنان گفتم:
"خدا رو شکر دور و برتون که همیشه شلوغه، غم و غصه تون از چیه؟"
آه سوزناکی از درونش بیرون زد و با حسرت گفت:
"آره دور و برم شلوغه.اما من یکی رو می خوام که مال خودم باشه.پا به پای من راه بره با من همدردی کنه، بخنده."
گفتم:
"آدما عوض شدن.تحملشون کم شده.عشق و عاشقی هم که دیگه شده افسانه."
با اخم گفت:
"نه،باورم نمی شه.حتما تو یه گوشه ایی از این دنیا خدا یکی رو آفریده که لنگه من باشه."
بی تفاوت گفتم:
"این همه سال گشتی نبود،اگه وقت کردی بازم بگرد، شایدم باشه."
افسرده گفت:
"مثل چند سال پیش توقع زیادی از زندگی ندارم فقط دلم می خواد یکی مال من باشه.کنارم باشه هم دردم باشه مونسم باشه."
و انگار جواب کسی رو می داد گفت:
"بچه؟
دوتا...
سه تا...
اصلا مهم نیست!
نبود هم نباشه همین بچه ها شیره دل آدم رو می مکن."
گفتم:
"اما بچه که شیرینی زندگیه"
گفت:
"آره قبول دارم اما اگه بچه ایی درمیون نباشه چی؟ زندگی رو باختم...؟نه...نه...
سعی می کنم جاشو با کودک درونم پر کنم...
بخندم،بازی کنم،شادی و ناز کنم.جای خالی بعضی چیزا رو می شه پر کرد،با توکل به خدا..."
با صدای بلند گفتم:
"شاید"
آینه رو از جلو صورتش کنار کشید.
نگاهی به من انداخت و با تعجب گفت:
"ببخشید شما؟"
#سید_حمید_موسوی_فرد
#خرمشهر_ایران
04/اردیبهشت/1397
سه شنبه 97 تیر 5 , ساعت 1:27 صبح
نوشته شده توسط خزعل | نظرات دیگران [ نظر]