سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
سه شنبه 96 آبان 23 , ساعت 12:15 صبح

#داستان_کوتاه
#ماجراهای_من_و_جسیکا
این قسمت:#مرد_ماهیگیر
نویسنده: سید حمید موسوی فرد
از کنار سکوی بتنی ساحل داد زدم،آهای عمو"صبور"کیلو چند؟
اگر اون دیوار "ترکش خورده" لب ساحل که حالا بالای سر من و جسیکا سایه انداخته بود حرفی برای گفتن داشت.
مرد ماهیگیر هم داشت!
من اما بیدی نبودم که با این جور بادها بلرزد.بخاطر همین دوباره داد زدم.این بار اما بلندتر.
هنوز آخرین کلمات از چفت دهانم خارج نشده بود که جسیکا با اشاره به گوش سمت راستش گفت: (Hands free)
هنوز جواب جسیکا را نداده بودم که صدای خنده خشکی لبهایم را به هم می دوزد.ماهیگیر بود.
با آن لبهای ترک خورده و دهان خشکی که دندانهای زرد و کرم خورده ایی را درون حفره تاریک خود پناه داده بود قاه قاه می خندید.
با دلخوری گفتم: عمو،احترام موهای سفید و سالهای سختی را که پشت سر گذاشته ایی،نگه می دارم و چیزی نمی گوییم و اگر نه...
ماهیگیر اشک های سرازیر شده از کاسه چشمهایش را،که به علت خیره شدن مستقیم به نور آفتاب بود،با آستین چرک و لکه گرفته پیراهنش پاک می کند و با لبخندی می گوید:خواستم ببینم مشتری هستی یا سر کاری؟حالا فهمیدم که هم متعصبی و هم آداب دان و از یک خانواده مذهبی اصیل.
وقتی عرق سرد شرمندگی بر روی چهره گر گرفته ام خشک می شود با لبخند می گویم:معلوم می شه که با این گرمای هوا و بخار شرجی آب شط،تو این سالها حسابی پخته و رسیده شدی.
مرد ماهیگیر چیزی را با شتاب از آب بیرون می کشد و پارو زنان به سمت ساحل،همانجایی که من و"جسیکا"مانند لک لک ها گردن دراز کرده اییم بلم می راند.
اما هرکاری می کند جسیکا با آن موهای زیبا و لبهای غنچه ایی اش هرگز حاضر نمی شود بدون جلیقه نجات سوار بر آن تخته های به هم دوخته شده و شناور بر روی آب که با امواج بالا و پایین می شدند و مرد ماهیگیر از آنها به عنوان "بلم" نام می برد بشود.
#سید_حمید_موسوی_فرد
#خرمشهر_ایران
09/شهریور/1396
31/اوت/2017   


داستان کوتاه:ماجراهای،من وجسیکا



لیست کل یادداشت های این وبلاگ