#داستان_کوتاه
#توله_سگ
_نفهمیدم از کجا پیداش شده بود.
هی پارس می کرد.
هو.هو.هو...
دم نداشتم،اما مثل کنه چسبیده بود به دمم!
فقد به این خاطر که دو سه مرتبه از رو دلسوزی جلو پوزه درازش غذا گذاشته بودم.
از نون خشک که هیچ خوشش نمی اومد.
_شیفت شب بود که واسه آب خوردن از کانکس بیرون زدم.
خاموش و بیصدا پشت سرم راه افتاده بود و برای اینکه جلب توجه کنه،
شروع می کنه به ورجه وورجه راه انداختن و بالا پائین پریدن.
محلش که نمی زارم، یه هویی پوزه شو می ماله به پاچه شلوارم.
شک ندارم عین نجاست ه!
واسه نماز صبح اول وقت،دستم رو تو پوست گردو بند میاره.
_صدای موذن روح آشفته ام رو به راز و نیاز با خالق، محتاجتر می کنه.
_دور و برم رو دید می زنم تا...
دکمه شلوارم رو باز کنم و زیپ شلوار رو بکشم پایین.(استغفرالله)
تا قضا نشده ناچار می شم با شورت بخونم،نماز صبح رو.
_از سر کار که می رم خونه.اولین کاری که می کنم اینه که بگم:
دیشب یه توله سگ لوس پوزه اش رو به شلوارم مالیده.
_هفت شبانه روز شلوار بینوا محکوم میشه تا از روی طناب توی حیاط،
آمارگردش خورشید و ماه و چشمک زدن ستاره ها رو بگیره.
بعد،از طشت پر آب سر در میاره و بعد از اون ماشین لباسشویی!
_شب بعد همین که اون توله سگ لعنتی فکر بازی و جست و خیز به سرش می زنه.
یه لگد (بارسایی)محکم حواله دنده هاش می کنم.
عو عوی بلندی تو هوا سر می ده و مظلومانه گوشه ایی ولو میشه رو زمین.
از همون گوشه با چشمای رنگیش ذول می زنه به من.
_چند لحظه بعد از جا بلند می شه، دمی تکون می ده و دوباره شروع می کنه به ورجه وورجه رفتن.
هنوز تو این فکرم که،بالاخره این توله سگ از کجا پیداش شده.
#سید_حمید_موسوی_فرد
#خرمشهر_ایران
30/تیر/1396
23/ژوئیه/2017
دوشنبه 96 مرداد 2 , ساعت 12:7 صبح
نوشته شده توسط خزعل | نظرات دیگران [ نظر]