پنج شنبه 95 تیر 10 , ساعت 8:0 عصر
برف می بارید ...
زمین را لایه ایی از برف سفید پوشانده بود .
مرد مسنی که در حال عبور از گذری بود ، زنی را گریان دید . !
پیرمرد پرسید:
_ برای چه گریه می کنید.
زن گفت : یاد گذاشته ام افتاده ام ، به یاد ایام جوانی ، و زیبایی که در آیینه می دیدم .
خداوند با من بی رحم بوده است ، چرا که به من حافظه داده ؟!
او می دانست که من بهار زندگانی ام را به خاطر آورده ،گریه خواهم کرد.
پیرمرد ، برای مدتی به نقطه مشخصی بر روی زمین برفی خیره ماند ...
زن ، دست از گریه برداشت و ناگهان پرسید : به چه چیزی نگاه می کنید؟
مرد دانا گفت : یک زمین پر از گل سرخ ؟
خداوند با من مهربان و سخاوتمند بوده است !
چرا که به من حافظه داده .
او می دانست که در زمستان من می توانم همیشه بهار را به خاطر بیاورم .
نوشته شده توسط خزعل | نظرات دیگران [ نظر]