سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
جمعه 95 مهر 23 , ساعت 12:17 صبح

آن قدر باخودم حرف می زنم
که سرخودم را می خورم
 تبدیل می شوم
به زنی سرخورده
که تمام آدم ها از کنارش می گریزند
 باورکن
 من هم آن قدر رویاهای رنگی کشیده بودم
 که مداد مشکی ام
هرگز تراشیده نشد
من هم یک زنم
باوحشتی از هردست
که برای نوازش کشیدم
و کشیده ای شد
 سربه لاک برده و
 ازتمام دنیا رویم را برگردانده ام

" منیره حسینی "

 


دوشنبه 95 مهر 19 , ساعت 11:24 صبح

" دیلاق "

ای ساربان آهسته ران ، کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم، با دل ستانم می رود
.........
- ابو ایمن این شتر دیگر نای حرکت ندارد .
پس بهتر است خلاصش کنید .
- بچه ها را چه کنیم ، آنها که لحظه ایی طاقت دوری از این جا را ندارند .
ابو حسان را خبر کن تا به همراه بچه ها به آن وادی بروند تا دمی تفریح کنند .
* ابو ایمن ، اسحاق . می بینم کلافه شده اید ، مشکلی پیش آمده ؟ ... خوب پس مشکل شما بچه ها هستند .
مطمئن باشید که به این آسانیها نمی توانید چیزی را از چشمان تیز بین بچه های بادیه دور نگه دارید .
- نگرانی ما از این است که بچه های رسول الله دل نازکند ، طاقت خون دیدن ندارند .
........
- اسحاق می بینی چه خنده دار است .
ساعاتی پیش گردن شتری را می زنی و خونش را بر زمین می ریزی و الان دستهایت تا آرنج آغشته به خون شتری رو به زایمان !
من بروم خبر مسرت بخش مولود جدید را به بچه ها برسانم ، خوشحال خواهند شد .
_ با فریاد و نعره هایی که این "دیلاق" راه انداخته .
حتما تا الان خبرش به گوش بچه ها رسیده .
آنجا را نگاه کن .
شتابان به این سو روانه شده اند .
* دیلاق ( شتر تازه متولد شده )
نویسنده:#سید_حمید_موسوی_فرد
#ایران_خرمشهر
12/مهر/95
03/October/2016

داستان کوتاه دیلاق



لیست کل یادداشت های این وبلاگ