یادمه هشت ساله که بودم ...
یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه مینو به صف کردنمون و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکویتو ببینیم
وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت میداد بیرون ...!!
خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکویتایی که از دستگاه میزد بیرونو ورداشتن و خوردن ...!!
من رو حساب تربیتی که شده بودم میدونستم که دارن کار اشتباه و زشتی میکنن
واسه همین تو صف موندم ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن و منی که قواعدو رعایت کردم هیچی نصیبم نشده بود ...
الان سی سالمه ،
اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد !!
خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزارو رعایت کنم
ولی در نهایت من چیزی ندارم و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزا رو زیر پا میذارن از بیسکوییتای تو دستشون لذت میبرن
از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که ...
خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی؟
اونم واسه مردمی که تو و شخصیتتو با بیسکوییتای توی دستت میسنجند!!!!!!!
مگه از آدم چی میمونه جز ....
یه عکس یادگاری
ایستاده از راست : غلام دانایی - رزاق خادم پیر، معروف به (سنتاب )
خلیل خلیفه - مرحوم ناصر شریفی ، معروف به (ناصر جوجه) - زرگانی - حسن شمس - محمد حسینی - جبار هلالات .
نشسته از راست : محمد زراعتکار - صادق عویدی - محمد شولی - امیر مزرعه - مجید پشتکار یا ناصر جان نزاد - مرحوم رزاق طوحی یا ادیب حاجی طوحی - حسن بصری (ابو خلیل )