سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
شنبه 95 خرداد 29 , ساعت 4:29 عصر

                      روایت  
          
          " از ماست که بر ماست "

         .... سید حمید موسوی فرد ....
            ایران - خرمشهر
........................................................................
روبرویم نشسته بود و تیز من را دید می زد .
وقتی از پاسخ دادن من ناامید و مایوس شد !
سوالش را بار دیگر عنوان کرد ...
پدر : ما که بدهی هایمان را پرداخت خواهیم کرد ،
پس چرا آنها حاضر نیستند  " وامی " را که بابت هزینه مراسم فوت یکی از بستگان و حق ما است به ما پرداخت کنند ؟
وقتی سوالی در فکرش جریان پیدا می کرد که معادلات ذهنی اش را به هم می ریخت  از من می پرسید !
  و من هر بار با عصبانیت از پاسخ دادن طفره می رفتم .
چگونه می توانستم به او بگویم که عده ایی مثل اینها حتی در محضر خدا و رو به قبله و قرآنش هم تظاهر و ریا می کنند .
این بار اما وقتی در یکی از مسابقات برنده شده بودم !
و برق شادی در چشمانم موج می زد ، با زرنگی تمام  فرصت پیش آمده را غنیمت شمرده بار دیگر سوالش را مطرح کرد .
 من و او در یک روز پاییزی از گذری در حال عبور بودیم نسیمی آرام وزید ...
و کت بالا تنه ام را با وقاحت تمام همچون پر کاهی از جسه ام بیرون کشید و با خود برد !
به جرات می توان گفت این اولین باری نبود که باد با من از این بازیها می کند !
او وقتی خنده بی مهابانه مرا شنید .
پرسید پدر : ...
و من در پاسخش گفتم : نگران نباش فرزند
که " باد آورده را باد می برد "
بر نگرانی اش افزوده بودم !
به پاسخ ها و سلامت روانی ام مشکوک شده بود .
و این بار او بود که با چشمان اشک بارش گفت :
اما پدر به خدا من با این چشمهایم شاهد بودم که شما در گرمای سوزنده و خاکهای آلوده بخاطر  آسایش بیشتر ما ،
خود را اسیر می کردی و جسم خود را ذلیل .
 پس این کلمه باد آورده دیگر چیست ؟
بهتر بود که پاسخش را به شکل دیگری می گفتم مثلا ...
" پول چرک کف دست است و یا ..."
پس چرا باد " کت " آن قوم و خویشی را که من شاهد بد خلقی و نفاقش با شما و خلق خدا بود را با خود نمی برد ؟
گفتم : آن کت ها را طوفان هم جدا نمی کند !
چه برسد به نسیم .
آن بالا تنه ها لبریز است از صفرهایی که اول شان عدد است و چک پولهایی که نام و اعتبار می آورد .
و حسابهایی که گردن را کلفت و سخنان را رسا .
این جور کت ها را فقط  " مرده شورها "
آن هم با قیچی از اجساد
 باد کرده و متعفن آنها خارج می کنند .
وقتی آن نسیم نرم و آرام به کت سبک و خالی من محل نمی گذارد می خواهی آن سنگ دلها به من و دیگران بگذارند ؟
فرزندم ...
وقتی در مورد سوالهای این چنینی از من می پرسیدی و من در پاسخت عصبی می شدم هزار بار خود را لعن و نفرین می کردم که چرا جوابت را نمی دهم !
 راستش را بخواهی نمی توانستم جوابت را بدهم .
هر روز منتظر بودم تا خود شاهد این تفرقه ها و ادعاهایی که تظاهر می کنند باشی ...
و خود بر مسند قضاوت بنشینی تا من فردا در محضر  " خدا " بازی گر نقش دین و دینداری نباشم .
آری پدر اکنون من شاهد
تبعیضها دو روئی ها و نفاق هستم .
سنگینی حرفهای نگفته ات را اکنون احساس می کنم .
پدر آنها از روز جزا نمی هراسند وقتی حقی را پایمال و ادعای زهد و خدا پرستی می کنند ... ؟
 پس وای بر آنها .

نویسنده : " سید حمید موسوی فرد "
ایران - خرمشهر
1395/03/27
2016/06/16

از ماست که بر ماست

 


جمعه 95 خرداد 14 , ساعت 7:45 عصر

 

تعریفی ساده در مورد بحران


جمعه 95 خرداد 14 , ساعت 3:6 عصر

بخاطر فوت دوستم

جهت مراسم تدفین در خانه اش حضور یافته بودم...
شوهر دوستم کشوی پایینی دراور دوستم را باز کرد و بسته ای را که میان کاغذ کادو پیچیده شده بود ، بیرون آورد و گفت :
"لای این تکه کاغذ یک پیراهن خواب بسیار زیباست ."
او پیراهن خواب را از میان کاغذ کادو بیرون آورد و آ ن را به دستم داد.
پیراهن خوابی بسیار زیبا ، از پارچه ی ابریشمی با نوار های حاشیه دوزی شده...
هنوز برچسب قیمت نجومی پیراهن خواب روی آن چسبیده بود... !
شوهر دوستم گفت :
"اولین بار که به نیویورک رفتیم ، هشت-نه سال پیش ، "ژانت" این لباس خواب را خرید...
اما او هرگز آن را نپوشید و آن را برای موقع بخصوصی نگه داشته بود...
به هرحال، گمان میکنم که الآن آن زمان بخصوص فرا رسیده است."
او پیراهن خواب را از دست من گرفت  و آن را همراه با لباس های دیگر روی تخت گذاشت تا پیش مدیر بنگاه کفن و دفن ببرد...
او با تاسف دستی روی پیراهن نرم و ابریشمین کشید ، سپس کشو را محکم بست و رو به من کرد و گفت :
"هرگز چیزی را برای موقع بخصوص نگذار ...
هر روزی که زنده هستی ، خودش زمانی بخصوص است ."
در هواپیما ، هنگام برگشت از مراسم سوگواری دوستم ، حرف های شوهر او را به خاطر آوردم ؛
یاد تمام آنچه دوستم انجام نداده بود ...
ندیده بود ...
یا نشنیده بود ، افتادم ...
یاد کار هایی افتادم که دوستم بدون اینکه فکر کند آنها منحصر به فرد هستند ،
انجام داده بود ...!
حرف های شوهر دوستم مرا متحول کرد .
هم اکنون بیشتر کتاب میخوانم ...
کمتر گردگیری میکنم ...
توی ایوان مینشینم و از منظره ی طبیعت لذت میبرم ، بدون اینکه علف های هرز باغچه کفرم را در بیاورند ...؛
اوقات بیشتری را با خانواده و دوستانم سپری میکنم ،
و اوقات کمتری را صرف جلسات شخصی ام میکنم ...
سعی میکنم از تمام لحظات زندگی لذت ببرم و قدر آنها را بدانم ...؛
هرگز چیزی را بدون استفاده نگه نمیدارم
و از هر چیری حتی کوچک لذت میبرم ...
مثل آوردن غذا در ظروف بلور و چینی های نفیس برای هر رویداد ...
یا سرزدن و نگاه کردن به اولین شکوفه ی کاملیا ...؛
یا وقتی به فروشگاه میروم ، بهترین کتم را میپوشم ...؛
امروز مرام من این است :
" سعادتمندانه زندگی کن "
دیگر عطر های گران قیمت خود را برای مواقع بخصوص نگه نمیدارم ،
نهایت تلاش خود را میکنم که کاری را به تعویق نیندازم ،
یا از کاری که خنده و شادی به زندگی ام می آورد ، امتناع نکنم ...؛
هر روز صبح که چشمانم را باز میکنم ، به خودم میگویم :
" امروز یک روز منحصر به فرد است "
در واقع ،
هر دقیقه ،
و هر نفسی که می کشم ...
" موهبتی یکتا محسوب میشود  "

رزا هرفوردز

عشق به زندگی

 

 


شنبه 95 خرداد 1 , ساعت 10:49 عصر

برای همیشه تاریخ ،
پایدار و استوار
تو بمان ... تو بمان
برای من
برای او
برای ما
زیبای من " خرمشهر " قهرمان
تو بمان ، تو بمان

خرمشهر ، پابرجا و استوار



لیست کل یادداشت های این وبلاگ