سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
چهارشنبه 94 خرداد 13 , ساعت 8:12 عصر

می بویم گیسوانت را

تا فرشته ها حسودی کنند.

شانه می زنم موهایت را

تا حوری ها سرک بکشند از بهشت برای تماشا.

شعر می گویم برای تو

تا کلمات کیف کنند

مست شوند

بمیرند.

مصطفی مستور



شعر می گویم برای تو

 


چهارشنبه 94 خرداد 13 , ساعت 7:34 عصر

" خرمشهر شهر عشق "

 

با اینکه هنوز فصل بهاربه پایان نرسیده ، اما هوا گرم ونفس همه رو بند آورده بود.

زن با شکوه گفت :(( تو رو خدا ببین هنوز تو فصل بهاریمو هوا اینقده گرمه وای به حال روزهای تابستون .))

مرد که به ساعت شمار، شنی چهار راه چشم دوخته و منتظر سبز شدن چراغ راهنمایی بود ، با حالتی پر استرس و عصبی گفت:(( وضع خرمشهر از این بهتر هم نمی شه !))

دختر کوچک خانواده که نه بهارپر خاطره را پشت سر گذرانده بود،

با اشاره به وسط بولوار داد زد :(( هی نگا کن درخت فندق ))

با اینکه مخاطب دختر کوچولو برادر بزرگترش بود ، اما کلیه اعضاء خانواده به سمتی که دختراشاره می کرد چشم گرداندند.

مادر گفت: (( نه دخترم اینا گلدونه که تو سبد گذاشتن ))

دخترک گفت : (( خوب اگه گلدونه پس گلاش کو ؟ ))

پسر که در حال جلو وعقب کردن صندلی سمت شاگرد بود گفت : (( اینا لونه بلبله نه گلدون !))

مادر چشم غره ایی به پسر کرد و گفت : (( بازم که رفتی بالای نخلا دنبال بلبل نه ؟))

پسر درحالی که از شدت شرم بابت قولی که به مادر داده بود و جو نامطلوب هوا ، از سر و رویش عرق می ریخت ،

پاسخ داد : (( خوب دایی گفت تو سبکتری بپر بالای نخل . ))

مادر بزرگ که با صبر و حوصله به جر و بحث بقیه گوش می داد گفت :

والله چیزی که عینک من نشون میده ، مث سبدیه که توش سوزن و قرقره هامو می زارم ،

شایدم شبیه سبدهایی باشه که دوران جوانی واسه بابا بزرگ پراز میوه های رنگارنگ و خوشمزه می کردم باشن .

پدر خانواده که در باغ و باغداری ید بیضایی داشت گفت : (( درست دقت کنین ، این شبیه درخت نخله که خوشه های رطب و خرما از همه طرفش آویزونه ! ))

و در حالی که آب دهانش رو غورت می داد گفت : ((

یادش بخیر تو خرمشهر چه روز و روزگاری داشتیم ، همین پل نو باغهایی داشت که پر بود از انواع میوه ها ، توت ،انگور، سیب ، انجیر ، موز و ...))

و درحالی که مثل دوران کودکی اشکاشو با پشت آستینش پاک می کرد ، ادامه داد :(( اما حالا حتی سبزی ایی که میکارن هم حاصل خوبی نداره ! ))

دییییییییییییییییییییییییییییییییید ، دیییییییییییییییییییییییییییییید

دخترک با جیغ گفت : (( بابا سبــزشــد ، سبــزشــد ))

زن در حالی که دستاشو سفت به دو گوشش چسبانده بود گفت : (( از درجا زدن چیزی نصیبت نمی شه ! حرکت کن مرد سرمون رفت . ))

نویسنده : " سید حمید موسوی فرد "

خرمشهر      1394/03/06



خرمشهرشهرعشق

 

 


<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ