سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
یکشنبه 97 تیر 24 , ساعت 12:45 صبح

#کاترین
نویسنده:سید حمید موسوی فرد

اون روز صبح بدجوری اوضاع روحی،روانی ام به هم ریخته بود.
بخاطر همین هرچه به خودم فشار می آوردم نمی توانستم چیزی روی کاغذ بنویسم.
شب ها تا پاسی از نیمه شب بیدار می ماندم و درخلوت پیام های ارسال شده از دوستان را در فضای مجازی که وقت نکرده بودم بخوانم می خواندم،
گاهی وقتها هم سراغ کتاب های پی دی اف می رفتم و چند صفحه ایی که علامت گذاشته بودم را مطالعه می کردم.
بخاطر همین صبح ها به چشمهایم استراحت می دادم و نوشته هایم را بر روی کاغذ ثبت می کردم.
به ذهنم رسید که دوشی بگیرم تا انرژی های تخلیه شده صبحگاهی را بار دیگر شارژ کنم.
متاسفانه دوش آب سرد هم نتوانست کمکی به من بکند.
ربع ساعت از دوش گرفتنم گذشته بود که صدای گوشی موبایل را از توی سالن شنیدم.
به سرعت حوله را دور تنم پیچیدم و به سراغ موبایل رفتم.
شماره تماس گیرنده برایم نا آشنا بود.
بعد از لحظاتی صدای ظریف و زنانه ای به گوشم خورد که گفت:
"آقای آلفرد...؟"
با دسپاچگی گفتم: "بببببللله،شما؟"
"من کاترین هستم."
"کاتتتترین؟"
"خوب اگه شما آلفردی،پس منم کاترینم..."
و زد زیر خنده.
به زودی فهمیدم که کاترین از آن آدم هایی است که ایده های ناب برای داستان نویسی می فروشند.
کاترین برای نمونه ایده یک داستان از آدمهای زمینی را که راهی فضا می شوند به من پیشنهاد داد.
_"الان درست یک قرن است که از عمر این داستانها گذشته"
_"باید خدمت شما عرض کنم که کاملا در اشتباه به سر می برید آقا، این آدمهای زمینی بر اثر یک اشتباه محاسباتی پا بر روی سیاره ایی می گذارند که دقیقا کپ زمین است و اتفاقا وارد شهری می شوند که از آن آمده اند،یعنی همان شهر،همان خانه ها و همان آدمها و عجیبتر اینکه با افراد خانواده خودشان روبرو می شوند."
_"فکر کنم ایده جالبی باشه،خوب خود شما چرا این ایده را تبدیل به داستان نمی کنید؟"
کاترین با من و من گفت:
"راستش من نه علاقه ایی به نوشتن دارم و نه فوت و فشو  بلدم."
بعد از چند روز فکر کردن عاقبت آن گره کور و ابر شوم به هم ریختی  بیرون رفت و ایده های جدید پشت سر هم در ذهنم ردیف شدند.
وقتی ایده کاترین را نپذیرفتم کاترین با اعتراض شماره حسابی به من داد تا در قبال آن ایده مطرح شده حق الزحمه ایی پرداخت کنم.
_"باید خدمت شما آقای #آلفرد عزیز عرض کنم که ما اینجوری نون می خوریم،اونم نون حلال..."
#سید_حمید_موسوی_فرد
20/تیر/1397

ایده فروشی تلفنی


سه شنبه 97 تیر 5 , ساعت 1:27 صبح

#ببخشید_شما؟
نویسنده: سید حمید موسوی فرد

کیفش رو باز می کنه و دس ظریفش رو فرو می بره تو دل کیف.
اولین چیزی که بیرون میاره همون چیزی بود که خودش می خواست.آینه ظریف و کوچک رو،به صورتش نزدیک می کنه.
دهن و لبهاش رو کج می کنه،
کش می ده و اداهای خنده داری از خودش در میاره.
خط و ترکهای ایجاد شده بر سطح پوست صورتش رو با نوک انگشتان دست لمس می کنه و در کمال ناباوری رو به من می گه:
پژمرده شدیم رفت.
با خنده کشداری می گم:
"اتفاقا به نظر من که هر چی سنتون بالا می ره خوشگل تر و باوقارتر می شین."
آینه رو به سمتی که اشیاء رو درشت تر نشون می ده بر می گردونه و بعد از لمس دوباره پوست صورتش با ناباوری می گه:
"جدی؟"
بعد انگار که داره با خودش حرف می زنه می گه:
"کی می شه که من یکی به مراد دلم برسم؟یعنی هیشکی نیست که لیاقت داشتن منو داشته باشه،که دست تو دست من بزاره و باهم دیگه یه زندگی مشترک رو پایه گذاری کنیم؟"
نجوا کنان گفتم:
"خدا رو شکر دور و برتون که همیشه شلوغه، غم و غصه تون از چیه؟"
آه سوزناکی از درونش بیرون زد و با حسرت گفت:
"آره دور و برم شلوغه.اما من یکی رو می خوام که مال خودم باشه.پا به پای من راه بره با من همدردی کنه، بخنده."
گفتم:
"آدما عوض شدن.تحملشون کم شده.عشق و عاشقی هم که دیگه شده افسانه."
با اخم گفت:
"نه،باورم نمی شه.حتما تو یه گوشه ایی از این دنیا خدا یکی رو آفریده که لنگه من باشه."
بی تفاوت گفتم:
"این همه سال گشتی نبود،اگه وقت کردی بازم بگرد، شایدم باشه."
افسرده گفت:
"مثل چند سال پیش توقع زیادی از زندگی ندارم فقط دلم می خواد یکی مال من باشه.کنارم باشه هم دردم باشه مونسم باشه."
و انگار جواب کسی رو می داد گفت:
"بچه؟
دوتا...
سه تا...
اصلا مهم نیست!
نبود هم نباشه همین بچه ها شیره دل آدم رو می مکن."
گفتم:
"اما بچه که شیرینی زندگیه"
گفت:
"آره قبول دارم اما اگه بچه ایی درمیون نباشه چی؟ زندگی رو باختم...؟نه...نه...
سعی می کنم جاشو با کودک درونم پر کنم...
بخندم،بازی کنم،شادی و ناز کنم.جای خالی بعضی چیزا رو می شه پر کرد،با توکل به خدا..."
با صدای بلند گفتم:
"شاید"
آینه رو از جلو صورتش کنار کشید.
نگاهی به من انداخت و با تعجب گفت:
"ببخشید شما؟"

#سید_حمید_موسوی_فرد
#خرمشهر_ایران
04/اردیبهشت/1397

داستان کوتاه...ببخشید شما؟



لیست کل یادداشت های این وبلاگ