سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
یکشنبه 94 بهمن 18 , ساعت 1:37 صبح

هنگامی که درباره ی این کره ی خاکی و مردم آن فکر میکنم ..
به این نتیجه میرسم که خداوند آن را یا به حال خود رها ساخته و یا اداره ی آن را به یک موجود شروری واگذارده است ...
من هرگز شهری را ندیده ام که در آرزوی ویران سازی شهر همسایه ی خود نباشد ..
هرگز خانواده ای را ندیده ام که در آرزوی ریشه کن کردن خانواده ای دیگر نباشد ..
در هر جایی از این جهان ..
ضعیف از قوی متنفر است و در همان حال تنفر ..
جلوی او به خاک می افتد و زمین را می بوسد ..
اقویا نیز ضعیفان را گله ی گوسفندی تلقی می کنند که باید به خاطر گوشت و پشمشان فروخته شوند ..
یک میلیون افراد نظامی قاتل از یک گوشه دنیا به گوشه ی دیگر آن هجوم می آورند ..
و با نظم ویژه نظامیان ..
آدم میکشند ..
غارت میکنند ..
و از این راه نان خود را به دست می آورند ..
زیرا شغل شریف دیگری برای آنان وجود ندارد ..
شهرهایی که به نظر میرسد از صلح و آرامشی برخوردارند ..
و هر جا که هنرها آغاز به شکوفایی میکند ..
به زودی حسادتها به سوی آنها به حرکت در می آید ..
دلهره های مردمی که مورد حمله نیستند ..
از ترس حمله ..
معمولآ خیلی بیشتر از ستمکشی شهرهای محاصره شده است ..
عذاب و زجرهای پنهان بشر امروزه ..
حتی از بدبختیهای اجتماعی آشکار دردناکتر است ...
کاندید- ولتر - برگردان دکتر محمد عالیخانی


پنج شنبه 94 بهمن 15 , ساعت 6:46 عصر

مرگ ، شاید !
یکی از همین روزها
مرا به یک پیاده روی دو نفره
دعوت کند ...
.
در این میان
نگران شعرهایی هستم
که شب ها
زیر  بالش گریه کردم  و
تو هرگز
آنها را نخواهی خواند ...

"مینا آقا زاده" 

نگران شعرهایم 


یکشنبه 94 بهمن 11 , ساعت 2:50 صبح

 

می گویند هنگامی که در آمریکا
همه در جستجوی طلا بودند...
یک نفر با فروش "بیل" میلیونر شد ،
اما هیچکس طلا پیدا نکرد .‌..
"متفاوت اندیشیدن راهکار موفقیت است"

در جستجوی موفقیت 

 


یکشنبه 94 بهمن 11 , ساعت 2:48 صبح

 

اگر هر شب به جای تماشای تلویزیون ،
پانزده دقیقه مطالعه کنید ، !
سالی حدود پانزده کتاب را می خوانید .
اگر روزی پانزده دقیقه ادبیات کلاسیک بخوانید ،  
در مدت هفت سال ، صد کتاب بزرگ ادبیات کلاسیک را خوانده اید .
این گونه تبدیل به یکی از باسوادترین افراد در نسل خود می شوید .
همه این ها با پانزده دقیقه مطالعه قبل از خواب حاصل می شود .
پس انتخاب با شماست !

 آفرینآفرینآفرینآفرینآفرین

کتاب هدف - برایان تریسی

 


چهارشنبه 94 بهمن 7 , ساعت 7:1 عصر

 

در یکی از روزهای سرد ماه ژانویه و در یکی از محلات فقیر نشین در شهر واشنگتن دی سی ،
صبح زود مردم آن منطقه که اکثرا کارگران معدن و یا صاحب مشاغل سیاه بودند از خانه هایشان بیرون زدند تا یک روز پر از رنج و مشقت دیگر را آغاز کنند.
زنان و مردانی که تفریح و لذت در زندگیشان نامفهوم بود و به قول معروف آنها زندگی نمی کردند!
بلکه به اجبار زنده بودند، ریاضت می کشیدند تا نمیرند...
آن روز طبق معمول مردم بینوا در حالی که خیلی هایشان کارگر روزمزد بودند ،
نمی دانستند آیا امشب هم با چند دلار به خانه باز می گردند و یا باید با دستان خالی به خانه های محقرانه شان بروند و شرمنده فرزندانشان شوند...
با این افکار خود را برای روزی مشقت بار آماده می کردند که ناگهان !
صدای ویولن زیبایی از گوشه یک خرابه به گوش رسید...
آوای ویولن آنقدر زیبا و مسحور کننده بود که پای آن مردم فقیر را از رفتن باز نگه داشت...
اکثرا آنها با اینکه می دانستند اگر دیر برسند جریمه می شوند ولی بدون توجه به این مشکل در آن خرابه که اندازه یک سالن اجرای کوچک بود جمع شدند.
حدود دو ساعت و نیم با گوش دادن به آن آهنگهای زیبا و استثنایی اشک ریختند ،
خندیدند و به خاطراتشان فکر کردند...
سرانجام نیز ویولونیست خیابانی که مردی سی و پنج ساله بود کارش که تمام شد ویولن خود را برداشت و آماده رفتن شد .
اما در میان تشویق بی امان مردم و همان حال و احوال همه را به صف کرد و به همگی که حدود سیصد نفر بودند
مقدار پولی داد و سپس در حالیکه برای آنان بوسه می فرستاد سوار تاکسی شد و آنجا را ترک کرد
تا مردمان فقیر از فردا این ماجرا را همچون افسانه ها به دوستانشان بگویند...
اما در آن روز هیچکس نفهمید ویولونیست سی پنج ساله کسی نیست جز جاشوا بل ،
یکی از بهترین موسیقی دانان جهان که سه روز قبل بلیت کنسرتش هر کدام صد دلار به فروش رفته بود...
فردای آن روز جاشوا به یکی از دوستانش که از این موضوع با خبر شده بود گفت :
من فرزند فقرم، آن روز وقتی در اجرای کنسرت فقط مردم ثروتمند را دیدم از خودم خجالت کشیدم که تهی دستان را از یاد برده ام به همین خاطر به آن محله فقیر نشین رفتم و همان کنسرت دو ساعت و نیم را تکرار کردم ،
بعد از آن هم وقتی متوجه شدم که اکثر آنها به خاطر من باید جریمه شوند تمام پولی که از کنسرت نصیبم شده بود را در میان آنها تقسیم کردم و چقدر هم لذت بردم ...
چه خوب و دوست داشتنی اند انسان هایی که وقتی به منزلت و مقامی دست پیدا می کنند، مردم و گذشته شان را فراموش نمی کنند...

خاطره ای از جاشوا بل. 

  1. موزیسین معروف

 


<      1   2   3      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ