سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دوشنبه 94 اسفند 17 , ساعت 1:38 صبح

کریستوفر نولان :
بنا به سنت، در پایان سخنرانی‌ها، عموما آدم‌ها صحبت‌هایشان را با بیان این جمله به پایان می‌برند:
«رویاهایتان را دنبال کنید»،
اما من نمی‌خواهم چنین جمله‌ای به شما بگویم، چون باورش ندارم.
در عوض، می خواهم واقعیت‌تان را دنبال کنید...
احساس می‌کنم در طول زمان، واقعیت در برابر رویا جایگاهش را از دست داده.
می خواهم این مسئله را برایتان روشن کنم که رویاهای ما،
واقعیت‌های مجازی ما،
این مفاهیم انتزاعی که ازشان لذت می‌بریم و خودمان را در آنها محصور کرده ایم،
در واقع زیرمجموعه‌های "واقعیت" هستند.
سخنرانی ‏کریستوفر نولان
در دانشگاه پرینستون


شنبه 94 اسفند 15 , ساعت 9:46 عصر

ترسیدم" ترست را در آغوش بکش "ترسیدم


شیرها روش خاصی برای شکار دارند.
آنها از افراد سالخورده و بی چنگ و دندان برای شکار استفاده می کنند به این ترتیب که دسته ی شیرها، بز کوهی را در دره ای تنگ و باریک به دام می اندازند.
شیرهای جوان در یک سمت و شیرهای پیر در سمت دیگر دره جمع می شوند.
شیرهای پیر با آخرین توان با صدای بلند غرش می کنند
و حیوانات درون مسیر با شنیدن صدای غرش به جهت مخالف می دوند و یکراست به دام شیرهای جوان منتظر می افتند.

Old _ Lion شکار شیر
حکایت ما آدمها نیز چنین است :
اگر به سمت ترس های خود برویم آسیبی به ما نخواهد رسید بلکه این فرار است که ما را به دام می اندازد.
اکنون ببینید در زندگی از چه می ترسید.
ببینید در خودتان از چه می ترسید.
با چشم باز و قلبی گشوده به درون
ترس خود نفوذ کنید ، خواهید دید ترس همچون اتاقی خالی است.
ترس فقط به اندازه ی اجتناب شما قدرتمند است .
هر چه بیشتر از ترس روی گردانید و نخواهید که در آغوشش کشید ، قدرت بیشتری به آن می بخشید.

دیل کارنگی در جایی می گوید :
بشر آنقدر که از ترس حوادث اتفاق نیفتاده در آینده در رنج است ،
از خود آن اتفاق آنقدر رنج نبرده است.

"پس ترست را در آغوش بکش"


جمعه 94 اسفند 14 , ساعت 4:29 عصر

وین وعدک مو گلت ما نفترگ ؟
شو عفتنی بنار گلبی محترگ
واعدتنی اللیل نسهر بی سوه
ونگسم ابیناتنا گلت الهوه
وگلتلی اتصیر بعیونی الضوه
اطلعت چذاب مو گد العشگ
وین وعدک مو گلت ما نفترگ !
 

نمونه ایی از شعرهای عربی


دوشنبه 94 اسفند 10 , ساعت 11:22 عصر

من اما بهشت را 

در پارک پرتِ کنار بزرگ‌راه پیدا کردم !
بر نیمکتی زمستانی 
که با معجزه‌ی اندام تو 
مرداد را از سکه می‌انداخت
و فواره‌ی بید مجنونی 
که چتری بود بالای سرمان

تو شعری با شال گردن سرخ بودی !
در خلوت‌ترین پارک جهان
و حضورت خُرناسه‌ی بلندگو‌ها را
به زیباترین اُپرای هستی بدل می‌کرد ...

تماشایت کردم
با شعف کودکی که نخستین بار
به سینما می‌برندش
و مات می‌ماند 
در مقابل پرده‌ی رنگ و نور و صدا !

تماشایت کردم
زیباترین منظره‌ی پنج قاره‌ی جهان !
تاج محلِ بارانی
پاریسِ شبِ ژانویه
شانگهای جشنِ فانوس‌ها
تهران شبِ بازی ایران و استرالیا ...!

چه‌قدر راه آمده بودم
برای بوسیدن دست‌هایت
آن دو کبوتر سپید 
که همیشه از من می‌گریختند
و من که بیزار بودم از قفس
و بیزار بودم از تیر و کمان
تنها دانه‌ی ترانه می‌پاشیدم
بر بام‌های شهر
با امیدِ شنیدن صدای بال‌هاشان ...!

چه‌قدر راه آمده بودم
برای رسیدن به نیمکتی
که تو در آن‌سویش نشسته باشی !

نیمکتی که می‌توانست به قایقی بدل شود
برای درنوشتنِ دریاها،
یا قالیچه‌ی سلیمانی باشد
که تقدیرِ آسمانی را به جنگ می‌طلبد.

چه‌قدر راه آمده بودم که تنها می‌خواستم
سر بر پای تو بگذارم
و بخوابم
برای ابد ....

یغما_گلرویی??

 


پنج شنبه 94 اسفند 6 , ساعت 12:48 صبح

ساعت پاندول دار و قدیمی ،
که به دیوار اتاق پذیرایی تکیه داده شده بود .
هر سال فقط یک بار
آن هم روز مرگ پدر بزرگ
پاندول هایش را به شدت به هم می کوبید
و صدای طنین دار و غمناکی می نواخت .
اما مرد ساعت ساز قسم می خورد که ...
این ساعت هیچ ایرادی ندارد .

" سید حمید موسوی فرد " 

داستان زمان



لیست کل یادداشت های این وبلاگ