تنها غواص شهر ...
دیشب یه نفر از پل خرمشهر افتاد تو آب اما هیچ کسی به دادش نرسید ...
ماجده 19 سالش بود .
هاشم زود پرید تو آب اما جریان آب تند بود و نجات غریق احتیاج به مهارت ...
مقاومت در برابر جریان آب بی فایده بود و قتی دید کاری از دستش بر نمی آید به ساحل برگشت .
به پلیس زنگ زدم
118 نمیگیره ...
125 نمیگیره ...
بعد از 10 دقیقه اومد .
بهش گفتم چرا اینقدر دیر اومدی یه آدم افتاده تو آب ، بیسیم بزن اطلاع بده . چرا کاری نمیکنی؟!
با لهجه ای بین لری کردی بهم گفتم :" برای این مردم خرمشهر هیچکاری نباید بکنی "
بعدش دوستمو فرستادم با دوچرخه رفت آخر لب شط به هلال احمر اطلاع داد ...
( اکیپی که جهت کمک به مصدومین کنار شط مستقر است )
ماشینشون بعد از 10دقیقه اومد .
یکی با زیر پیرهن بود یکی هم داشت دکمه هاشو میبست
گفتم پس غواص کو ؟!
گفت ما غواص نداریم !
گفتم پس مسئول کیه ؟!
گفت الان بیسیم میزنیم به گشت بندر.
گشت بندر اومد بعد از 7 دقیقه
داد زدم گفتم: " بپر زیر پــــــــــــــــــل اونجا افتاد "
گفت غواص نداریم!
گفتم پس برای چی اومدی
بدون غواص ؟!
گفت بیسیم زدم به پلیس بندر بیاد
پلیس بندر اومد
تاب خورد / تاب خورد / تاب خورد
آخرشم هیچ ...!
نیم ساعت از افتادنش توی آب گذشته بود ...
غواصی وجود نداشت ...
چراغ های پل نور افشانی میکردند ...
ماجده را کارون به آغوش کشید و پس نداد ...
فقط هاشم تنشو به آب زد .
دیشب تنها غواص شهر : هاشم عساکره بود.
مرد مسنی به همراه پسر 25 سالهاش در قطار نشسته بود .
در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند،
قطار شروع به حرکت کرد .
به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد .
دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد:
پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن .
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهایپدر و پسر را میشنیدند
و از پسر جوان که مانند یک کودک 5 ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند .
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد :
پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند .
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند .
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید .
او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد :
پدر نگاه کن باران میبارد، آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند :
چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید؟
مرد مسن گفت : ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم .
امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند !!!
زود قضاوت نکنیم.
یادش به خیر...
اون قدیما !
قبل از جنگ رو میگم ... زمون خیر وبرکت ...
تو روزای شرجی و درجه رطوبت بالا که حتی نفس هم نمی تونستیم بکشیم...
مگه می شد از بازی فوتبال دست کشید...!
با اون همه تحمل و مکافات ...
وقتی می اومدیم خونه ...
اولین کاری که می کردیم ...
یک راست می رفتیم سراغ شیر آب و با دستمون آب می خوردیم...
چه طعمی ... چه لذتی ... عجب آب گوارایی...
الان چندین ساله که حسرت نوشیدن چنین آبی تو دلمون مونده !!!
چرا آخه ؟ مگه گناه ما چی بود ؟
دلگیرنباش ...
از مرغهایى که نزد تو دانه خوردند و نزد همسایه تخم گذاشتند،
ایمان داشته باش روزى بوى کبابشان به مشامت میرسد!!
خودت باش..
به اعتماد هیچ شانه ایى اشک نریز و به اعتبار هیچ اشکى هم شانه نباش..
آدمى به خودى خود نمی افتد ، اگر بیافتد از همان سمتى می افتد که تکیه کرده ...