سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
سه شنبه 94 اردیبهشت 15 , ساعت 9:27 عصر


تو بازی زندگی ...
یاد میگیری ،

اعتماد به حرف های قشنگ بدون پشتوانه ...
مث آویختن به طنابی پوسیدس ...

یاد میگیری ،

نزدیکترین ها به تو ...
گاهی میتوانن دورترین ها باشند ...
یاد میگیری ،

اونقده از خودت برای روز مبادا پس انداز داشته باشی ،

تا بتونی ی روزی تمام خودت را برداری و بری ...
و جایی که شنیده و فهمیده نشی نمونی ....
یاد میگیری ،
دیوار خوبه ...
سایه درخت مطلوبه ...
اما هیچ تکیه گاهی ابدی نیس ...
یاد میگیری؛

بره نباشی ...
که گرگ میشن به جونت ...
یاد میگیری ،

که چطوری چینی احساست رو بند بزنی ...

امید رو هر شب به جارختی بیاویزی وصبح تن کنی ...
تا نشکنی برای خودت بمانی....

یاد میگیری ،کم کم خودت رو دوست داشته باشی ...
که سرمایه ی گرانبهای آدمی "تنها خودش" است و بس ...


بازی زندگی

 


چهارشنبه 94 اردیبهشت 9 , ساعت 12:20 صبح

کودکان نزد پیر رفته خبراز بهار و رونق وجشن و سرور دادند ...
پیر پرسید که چه می بینید !؟
کودکان باز گفتند ، شادی وجشن وسرود !
پیرآهی از ته دل کشید باز...
انگشت درون دهان برد و گفت :
شادی ما همین امروز و فرداست !
که از نسیم بهار خبری نمی بینم باز.
این غول زمستانه عجب آهنگی نموده در اغوای ما .
بهار شهر ما در دو و سه خرداد است فقط ،
دل خوش نباشید به این نسیم گذرا ...
که هرکس رسد از راه نشان از او آرد بهمرا .
"سید حمید موسوی فرد"
خرمشهر 1394/02/08

بهار خرمشهری


چهارشنبه 94 اردیبهشت 9 , ساعت 12:12 صبح

اینک بهار 

رفتم کنار پنجره باز
دستی کشیدم روی شیشه
گفتم فراموشت کنم ،آه !
اما نه !... اینجوری نمیشه!

*در زیر باران ، بوی گندم
چتری که خیس از خاطرات است
قلبی که می کوبد به سینه
چشمی که مبهوت است و مات است

*در پشت پرده ، آسمان تار
اردیبهشت و فصل ریحان

اشکی که می خواهد بریزد
اما نه اینجا ! بلکه پنهان

*در کوچه های صبح دیروز
گل های حسرت زد جوانه
بغضی نشسته رو به رویم

نه ! در وجودم کرده خانه

*در دوردست این تلاطم
راهی که پایانش غریب است
رنگی که می مالم به گونه

آن هم دروغ است و فریب است

*پایان ره ، آری ! همینجاست
ابری که می خواهد ببارد
دستی که در گلدان قلبم

بذر فراموشی بکارد

*تا رعد و برق صبح فردا
در کوچه می پیچد صدایت
اینجا کنار پرده ، شعری

آهسته می خوانم برایت

*اینک بهار و عطر گیلاس
باران که می بارد به شیشه
باید فراموشت کنم ، آه !

اما نه !... اینجوری نمیشه...

__________________

فریبا شش بلوکی - کتاب دریچه

 


جمعه 94 اردیبهشت 4 , ساعت 1:4 صبح

اولین آشنایی من واون تو همین مرکزشهربود ...
می گفت : خون پدرم تو این شهر ریخته شد ! پدرم تو دوران جنگ اینجا شهید شده .
گفتم پس شما هم حق آب وگل دارید ؟
لبخندی زد و گفت : اینجا هم جزئی ازخاک وطنمه ...
آخرین باری که دیدمش بازم همین جا بود .
- از آشنایتون خوشحال شدم آقای ....! ،
راستش فکر نمی کردم که مردم خرمشهر این قدر مهربان ومیهمان نواز باشن !

گفتم : و به نظر من این بزرگترین نقطه ضعف ما خرمشهریهاست !
اگه این سادگی و مهربانیمون نبود این همه بهمون ظلم وستم نمی شد.
- نفرمایین آقا ...
تاریخ شهرشما سرشار از ایثار و گذشته و این نشانه ایمان و وفاداری مردم به ائمه واسلامه ،
من خوشحالم که پدرم تو این نقطه از وطن به شهادت رسیده .
و در حالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت :
خواهش میکنم این هدیه ناقابل رو از من قبول کنید .
وقتی که جعبه رو باز کردم ...
شگفت زده شدم !
"ساعت مچی مردانه "
حالا چرا ساعت ....؟
اون رفت و من ماندم با باری از اندوه و غم که چرا شهر ....؟!!!
نویسنده : "سید حمید موسوی فرد"
خرمشهر  1394/02/04        24 آوریل 2015



خرمشهر در شب



لیست کل یادداشت های این وبلاگ