سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
سه شنبه 96 اردیبهشت 5 , ساعت 10:21 صبح

#داستان_کوتاه --
#ملاقات_با_شیخ
فصل اول
بخش یکم "ازدواج پدر"

_ زورش آمده بود،کارگر استخدام کند !
بخاطر همین افتاده بود
به جان زمین و هن و هن بیل و کلنگ می زد.
همان سال بود که پدر به دام"عشق"زن شوهر مرده ایی گرفتار می شود و به سرش می زند برای بار دوم تجدید فراش کند.
در حالی که مادر زیر بار سنگین مرضی مهلک و لا علاج دست و پا می زد،پدر لباس دامادی به تن کرده حسابی به خودش رسیده بود.
این کار پدر سبب می شود که بیماری مادر شدت گرفته، عمر باقیمانده اش ازساعت ها به ثانیه ها تقلیل یابد.
بعد از آن روز بود که پدر آن"مرد" رشید و تنومند با شاخ شمشاد - نه ساله اش که "من" باشم چپ می افتد.
طوری که اگر گنجشک مرده ایی را بر روی زمین پیدا می کرد.انگشت اتهام به قتل را به سوی من اشاره می رفت.
شاید هم به دلیل اسمی بود که خودش بر من نهاده."جبار"اسمی که قبل از ازدواج دوم آن را با افتخار بر زبان می راند!
_از جمله موارد این اتهام چشم چپ "زن" دومش بود که به علت سنگینی و فشار بارداری از کاسه بیرون می زند.
و یا حتی دندان نیش طلایی اش که بخاطر گاز زدن و چشیدن طعم گس گوشت کمرم از فک بالایی اش جدا شده درون حمام خانه گم و گور می شود.
سابقه تلخ و سیاه اعمال و حشیانه ام در میزان سنج پدر از حد تعادل فراتر رفته روز به روز سنگین و سنگین تر می شود.
آن روز که برای شنا به لب شط رفته بودم را هنوز به ذهن دارم.دقایقی از اتمام آبتنی ام لب"شط" نگذشته بود که "زن دوم" یا "دردانه" پدر سر و کله اش با کوزه سفالی از دور پیدا می شود،آن قد رشید و بید لرزان هنگام پر کردن کوزه سفالی غفلتا پایش لیز می خورد و نقش زمین می شود.خداوند به برادر، زاده نشده ام رحم می کند که فقط لگن خاصره اش جابجا می شود!
بالاخره این اتفاقات غیر منتظره دست به دست هم می دهند تا برادری معلول،کند ذهن و عقب مانده نصیب من شود.
_حالا دیگر به سن دوازده سالگی رسیده بودم.
آن روز ریه هایم را از آخرین هوای آزاد بهاری پر و خالی می کردم که سر و کله پدر همچون اژدهای سهمگینی از دور بر روی نخلهای بلند سایه می افکند.
پدر بدون آنکه جواب سلام و سوالم را در مورد نوزاد پاسخ گوید،یک راست به انباری خانه رفته بیل و کلنگ را بر دوش کشیده شروع به حفر گودال درون باغچه خانه نمود.او هر بار که کلوخه های خاک تازه را جابه جا می کرد از من می خواست درون چاله بروم تا مقیاس و اندازه ام را با دقت بسنجد.
بار آخری که درون چاله پا گذاشتم،پدر با خنده های جنون آمیزی شروع به ریختن خاک به درون چاله کرد.
من که از این حال و هوای پدر احساس شعف و شادی می کردم هوای بازی و قایم موشک به سرم زد.
تا آنجا که خاک به گردنم می رسد و نفسهایم حبس می شود،دیگر حتی صدای التماس و تمنایم از پدر به گوش خودم هم نمی رسید.
آری شمارش معکوس آغاز می شود! به یکباره چشمهایم متورم می شوند و پلکهایم سنگین.آسمان سیاه می شود و پر از وز وز، زنبور.
"مادر" در لحظه های آخر به دادم می رسد.دستهایش از پشت ابرها همچون نور خورشید به سویم دراز می شوند و با صدایی نرم و مطمئن در روحم زمزمه می کند که : بیا پسرم،با من بیا. بیا تا از درد و غم این دنیا خلاصی یابی بیا، با من بیا....
او حالا آن بالاها بال در آورده بود و بر عکس من که از تکان دادن پاهایم عاجز بودم،به هر سمت و سو، که می خواست پرواز می کرد.
با این حال هنوز هم جرات نزدیک شدن به پدر را نداشت.دلش هم نمی آمد که نفرینش کند.اصلا زبان نفرینش بسته شده بود.
در آخرین ثانیه ها که پرتوهای عمرم هنوز به ذات دنیا وصل بود صدای پاهای سنگینی از میان وز وز زنبورها به گوشم می رسد.
انگار عده ایی سوار بر اسب از این محل در گذرند.
سواران به خیال اینکه من زن زانیه ای هستم که سنگسار می شود.طلب عفو و بخشایش نموده واسطه عمل نیک می شوند.اما وقتی پدر سنگینی اعمال وکیح و شنیع من را که با کارنامه ابلیس برابری می کند،شرح می دهد.
راسته مسیر خود را گرفته دور می شوند.طولی نمی کشد که صدای اسبی که همچون باد می تازد و زمین را با صم هایش شخم می زند نزدیک می شود.
صدای جیرینگ،جیرینگ افتادن چیزی در یک قدمی پدر و لحن دورگه ی مردی که فرمان رهایی ام را از جانب"شیخ" در گوش پدر آواز می دهد.
از آنجا که پدر عاجز از رد دستور یا طلب شیخ لال مونی می گیرد،ناچارا یوغ حیات و بردگی ام را به دست شیخ می سپارد.
روشنایی و هوای تازه که به درون ریه هایم جریان می یابد.
دست مدد جوی مادر از لمس روح بی آزارم کوتاه می ماند تا بار دیگر به اعماق ملکوت عروج پیدا کند.
با اولین سطل آبی که برده سیاه چرده و قوی هیکل آفریقایی بر جسم نیمه جانم می ریزد.
زندگی بار دیگر درون رگهایم به جریان می افتد.
#سید_حمید_موسوی_فرد
#ایران_خرمشهر
04/اردیبهشت/96
24/آوریل/2017

سید حمید موسوی فرد


چهارشنبه 96 فروردین 16 , ساعت 9:23 صبح

"داستان کوتاه"
#جنگ_خرمشهر
و شاهدا و مشهود...

یه بیل دسش گرفته بود و خاک توگونی می ریخت.
وقتی می گم:این یه شوخیه.
با اخم نگام می کنه.
بازم می گم:این یه شوخیه!
_ چی شوخیه؟
همین که میگید، جنگ شده.
به طرف پنجره ها می ره و شروع می کنه به چسب کاری.
یه دفه میز مطالعه از جا کنده میشه و می خوره تو پیشونیم.
_ باید جلوشونو بگیریم،تیر اندازی که بلدی؟
آره،ولی بازم می گم:این یه شوخیه.
اسلحه تاشویی رو مسلح می کنه و می ده دستم.
پس اون آقاهه کجاست؟
_ کدوم آقاهه؟
همون که ازش کتاب تحویل گرفتم.
_ حالتون خوبه؟
واسه چی باید حالم خوب باشه،تو این وضعیت؟
_ شما چیزی در رابطه با جنگ شنیدین ،از نوع تحمیلی ش؟
نه نشنیدم ! بلکه دیدم، بودم، و با گوشت و، پوست و، استخون لمسش کردم!
با تعجب نگام می کنه!
_ بهتون نمیاد.
چی بهم نمیاد؟
_ اینکه عمرتون به جنگ جهانی قد بده.
نه آقا،همین چند سال پیش تموم شد.
انگشت اشاره ش رو فرو می کنه بغل شکمم.
از جا می پرم.
نکن آقا، شوخیت گرفته،تو این وضعیت؟
سگرمه هاش از هم باز می شن و یه لبخند می شینه گوشه لبش.
_ محض اطمینان بود.
صدای پاهایی شنیده می شه و بعد انگار چیزی پخش می شه کف سالن.
چشمام رو می مالم و یه بار دیگه چشم می گردونم تو سالن.
__ خاک رفته تو چشاتون؟
خاک کجا بود آقا،الانه که سالن رو سرمون خراب شه.
اسلحه رو بر می گردونم به هش.
آقا خواهشا منو وارد این بازیا نکنید.
از جا می پره و با عصبانیت می گه:
_ بازی،کدوم بازی آقا؟
الان دیگه وضعیت از قرمز هم گذشته،دشمن از "کشتارگاه" و "راه آهن"عبور کرده،جنگ تن به تن هم نتیجه نداده.
زن و بچه ها رو که دست و پاگیر بودن به زور فرستادیم عقب.از یه مشت آدم "معمولی" که کاری بر نمیاد.جنگ آدم خودشو می طلبه.
در حالی که زخم دست و کمرش رو با پیراهن می بنده.
_حالا اینجا و خیابان آرش،آخرین سنگره،واسه جنگیدن به یه عده آدم تازه نفس لازم داریم.
نگاهی به من می کنه و می گه:
_ مث شما !
از رو صندلی بلند می شم و درحالی که بلاتکلیف تو سالن می گردم می گم:
ول کن آقا،تورو خدا ول کن، من که از اول گفتم این یه شوخیه،نگفتم؟
یهو به طرفم خیز بر می داره و کف دستش رو روسرم می زاره و فشار میده پایین طوری که با پیشونی پهن می شم وسط میز مطالعه.
با صدای خورد شدن شیشه ها و پخش شدنشون کف زمین، لال مونی می گیرم.
سرم رو بلند می کنم.روبروم نشسته.رو صندلی.با لباسهای تمیز و مرتب.کتابی تو دستش گرفته بود.
_ ببخشید،عمدی نبود.
نگاش می کنم.
_ پام خورد به میز.
چیزی نمی گم.کتابی قطور رو میز روبه روم بازه.چند برگی بیشتر به تموم شدنش نمونده.دور و برم آرومه.
نه صدای شلیک گلوله ایی.نه هجوم دشمنی.نه اسلحه ایی.حتی از جنگ تحمیلی هم خبری نبود.آروم،آروم.
ساکت، ساکت.واسه امروز بس بود.کتاب رو می بندم و بلند می شم.
یواشکی از کنار میز رد می شم تا باهاش برخورد نکنم.
سر بر می گردونم و نگاش می کنم.عینک به چشم زده و بی سروصدا در حال مطالعه است.کتابم رو برمی دارم و میرم.
بعد از تحویل کتاب دوباره به سالن مطالعه بر می گردم تا،بدون خداحافظی نرفته باشم.
صندلی کنار میز مطالعه خالیه.
شاید میز رو اشتباهی اومدم.
گوشه،کنارسالن رو دید می زنم.پیداش نیس!
تشنه م.لیوان آبی از آبسردکن کنار در پرمی کنم.لیوان روکه بالا میارم.
می بینمش.
چسبیده به دیوار!
با همون ابهت.همون اخم ،همون عضلات.با همون آمادگی.
نوشته ایی کنارش چسبیده.جلوتر می رم.
بعد از چهار،پنج ساعت مطالعه.هنوز گیج می زنم.
بازم جلوتر.خودش بود.مطمئنم.
"سید عبدالرضا موسوی".
پس چرا نوشته "شهید
از اول که گفتم:همه چی، یه شوخیه.
به چشمام خیره می شه و می گه:
_ با قلمت،می تونی"بجنگی"؟
#سید_حمید_موسوی_فرد
#ایران_خرمشهر
15/اسفند/96
04/آوریل/2017

داستان کوتاه:جنگ خرمشهر


سه شنبه 96 فروردین 1 , ساعت 2:29 عصر

#داستان_کوتاه
#داستانک
#ماشین_عاریه_ایی
#سید_حمید_موسوی_فرد

همین که در عکس ماشینهای پشت سرم را می بیند،
مثل اسپند روی آتش از جا می پرد.
آب دهانش را که با پشت دست پاک میکند
با هیجان می گوید : واو ... چقد ماشین !
به موهای آشفته و چشمهای بیرون زده از حدقه اش خیره می شوم و بی تفاوت می گویم : مال من که نیستند .
می گوید : پس چی ؟
_ اگر هر ماشین را به چهار قسمت تقسیم کنیم می شود،
گمرک
راهنمایی و رانندگی
منطقه آزاد
و بخشی که مردم با خون دل صاحبش می شوند.
می پرسد : کدوم بخش ؟
_ همین که پشت فرمان می نشینند و جلو فک و فامیل پز می دهند !!!
#سید_حمید_موسوی_فرد
#ایران_خرمشهر
30/اسفند/1395
20/مارس/2017

داستان کوتاه: ماشین عاریه ایی


پنج شنبه 95 اسفند 12 , ساعت 5:19 عصر

آنه و صدیقی سافرت ، رحنه الشمال اوطانهم
شفنا هابس خیر و فرح ، و احنه الگحط باوطانه

عدهم فواکه کل شکل ، کلشی و کلا شی اشجارهم
و احنه حبابوک و نبگ ، و الخروع احلی اشجارنه

عدهم عمایر عالیه و اشحلوه ذیچ ادیارهم
و احنه الصرایف من گصب ، تلعب الروح ادیارنه

المای اصفی من الذهب ، و عیون تجری بمایهم
کارون صایر مزبله و ریحة مجاری بماینه

اطفالهم بالمنتزه ، و اشحلو لعب اطفالهم
و احنه اللی مامش منتزه بالعجد لعب اطفالنه

یحچون کلهم گیلکی و ماکو خلط بلسانهم
و احنه حویج و خربزه و مشبوش بحچایاتنه

اصخولهم ترتع ورد، فوگ الیبال اصخولهم
و غنیمنه تاکل تبن ، عاگول اچل ایمالنه

حتی چلبهم منتشع ، یعجبنی طبع اچلابهم
و احنه چلبنه من التعب ، نایم ابعتبة بابنه

نسوانهم بیض و حمر و مدللات ابیالهم
ملیانه من ضیم و قهر مگروده یا نسوانه

عدهم رواتب عالیه ، و متوظفین اولادهم
و احنه البطاله و الکسل و ادمان سهم اولادنه

تمطر هناک ابرهدنه ، و تختلف حتی غیومهم
واحنه سمانه بیه حصو ، مایعول ایبخ گاعنه

عدهم مزارع و اسعه و عایش بعز فلاحم
تبچی علی حاله و کل وکت ماکول حگ فلاحنه

عدهم من انواع السمچ و شگد لذیذه اسماکهم
گطانه فر و ملخ من نشفوا نهرانه

ایخبزون بانواع الخبز بربری و سنگک عیشهم
واحنه فطیر و محترج ما تنعلس خبزاتنه

ماشفنه دحره و لاعرک متفاهمین ارجالهم
واحنه المشاگف و الچتل و العطوه عند ارجالنه

بس چایهم چای الوطن
ما تشفی طبخة چایهم

مهیل و یشفی الگلب
کل وکته خادر چاینه

قصیده من کلمات الادیب،الدکتور "موسی جرفی"

کل وکته خادر چاینه


دوشنبه 95 دی 13 , ساعت 7:33 صبح

عشق را در سکوت ...
اثر : سید حمید موسوی فرد
01/ژانویه/2017

عشق را در ...


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ