سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
یکشنبه 95 آبان 16 , ساعت 7:38 عصر

سیدحمیدموسوی فرد

داستان کوتاه ..."لیوان"

- صدایی از پشت سرم گفت : شکست ؟
گفتم : آره
گفت : آقا سید ، غم به دلت راه نده همین فردا یه دونه خوشگل واست میارم ، یه دسته دار مامانی .
-------؛--------؛-------؛-------
- دقیقا یادم نیست چن ساله بودم . چشم و گوشم باز بود .
مادر خدابیامرزم دستم رو گرفته بود و کشون کشون تو راهرو بیمارستان دنبال خودش می کشید .
از همون بچگی از بوی ضد عفونی و خون بدم می اومد . دکتر و پرستارها رو که می دیدم حالم به هم می خورد .بدنم یخ می کرد. لباس سفید منو یاد فیلم شهر مرده ها می انداخت . مرده هایی که با کفن سفید از دل خاک بیرون می اومدن .
- بابام منو بلند کرده بود و می گفت : به عمو سلام کن بابا . از دست بابا بیرون پریدم و
با دو رفتم سمت در اتاق تا به عمو سلام کنم . که بابا منو مث یه بچه گربه از گردن آویزون کرد و گفت : هی کجا ؟
آخرش مجبور شدم دورادور از پشت اون شیشه قطور و ضمخت با اشاره دست به عمو سلام کنم . بهش می گفتم ، عمو . ولی اون که عموی راستکی من نبود . بابا می گفت : این وروجک رو نمی شه تو خونه تنها گذاشت . با خودمون می بریمش .
- منو انداختن قاطی لباس ای تازه شسته شده و ...
بابا می گفت : عمو بیماری واگیر دار گرفته .اینجا قرنطینه شده .دست آخر عمو رو برای معالجه می فرستن خارج و ...
--------؛----------؛---------؛--------
- الان بیست ساله که وسایل بهداشتی از قبیل مسواک ، صابون ، حوله ، دمپایی و ... رو از بقیه جدا کردم .
- طرف بدجوری سرفه می کرد . شش ماهه میگم برو دکتر آزمایشی تستی چیزی بده  .
می گه : قرص و شربت می خورم خودش خوب می شه .
تو محیط کار بالاجبار همکار بودیم ! متاسفانه اون روز بغل آبسردکن لیوان یکبار مصرف نبود .
( قرارداد که پیمانکاری باشه ، پیش میاد دیگه ). من هم فرتی لیوان ، تاشو شخصی رو از جیبم بیرون اوردم و یه لیوان آب تگری نوش جان کردم .
- پشت سرم یکی گفت : خنکه ؟
آب توی گلوم رو ، به زور بلعیدم و گفتم : تگری .
- اعتراضی نکردم . خوب طرف تشنه بود .
- تازه خودش باید می فهمید وسایل شخصی یعنی چی .
چند قدم اونطرفتر رفتم و لیوان رو کوبیدم ...
 بالاخره نه خبری از لیوان خوشگل و دسته دار مامانی شد و نه سر و دست همکارم  برام جنبید .
سه ساله که بخاطر یه لیوان با من قهر کرده .
نویسنده :
#سید_حمید_موسوی_فرد
#ایران_خرمشهر
16/آبان/95
2016/11/06

داستان کوتاه : لیوان


یکشنبه 95 آبان 16 , ساعت 7:7 عصر

                                                            "20 پیشنهاد برای ایجاد یک محیط یادگیری امن و قابل اعتماد"

     ربکا آلبر ، استاد دانشکده آموزش دانشگاه کالیفرنیا ،
برای ایجاد یک محیط یادگیری امن و قابل اعتماد 20 پیشنهاد را فهرست کرده و در مقاله‌ای در نشریه آموزشی ادوتوپیا نوشته که این پیشنهادها حاصل تجربه‌های شخصی‌اش به عنوان مدرس و مطالعه و بررسی کلاس‌های درس در مقاطع مختلف است.
1- احساس تعلق جمعی
احساس تعلق یک شبه حاصل نمی‌شود. در طول سال تحصیلی از فعالیت‌هایی استفاده کنید که به بچه‌ها فرصت می‌دهد  احساسات و  افکار و ایده‌هایشان را بیان کنند.
2- کارهای بچه‌ها روی دیوارهای کلاس
وقتی سفیدی دیوار‌های کلاس با نقاشی‌ها و نوشته‌های دانش‌آموزان پر می‌شود یعنی فضای کلاس متعلق به آن‌هاست و آرامش و امنیت بیشتری به آن‌ها منتقل می‌شود. به جای پوستر چاپی جدول مندلیف از بچه‌ها بخواهید جدول را روی مقوای بزرگی رسم و پوستری برای کلاس آماده کنند .
3- اسم‌گذاری ممنوع
مهم‌ترین رفتار ممنوعه در کلاس اسم‌گذاری است. هیچ کس حق ندارد بچه‌ها را جز  با نام آن‌ها خطاب کند . اسم‌گذاری نوعی آزار کلامی‌ست .
با آن مقابله کنید، در غیر این‌صورت کلاس هرگز برای گروهی از دانش‌آموزان امن نخواهد بود.
4- ندانستن را به رسمیت بشناسید
وقتی جواب سؤالی را نمی‌دانید بگویید من هم نمی‌دانم یا دقیقاً مطمئن نیستم .
وقتی مثل یک انسان معمولی و نه دانای کل رفتار کنید، بیشتر قابل اعتماد به نظر می‌رسید.
5- همراه با بچه‌ها مطالعه کنید
طوری رفتار کنید که بچه‌ها ببینند شما هم در حال یادگیری هستید و برای آن تلاش می‌کنید.
6- آرام باشید و بمانید
یک عصبانیت آنی یا یک لحظه برآشفتن و بروز خشم اثری روی رابطه دارد که برای بازسازی آن باید مدت‌ها وقت صرف کرد .
وقتی عصبانی می‌شوید، از کلاس بیرون بروید، چند نفس عمیق بکشید و برگردید.
7- هیچ فرصتی را برای مهربانی در کلاس از دست ندهید
8- پشت میز ننشینید، در کلاس بگردید
سر زدن به بچه‌ها وقتی در حال حل تمرین یا بحث‌های گروهی هستند نه تنها امکان رصد کردن کار و پیشرفت بچه‌ها را فراهم می‌کند، بلکه باعث می‌شود از چالش‌ها و کمبودهای کلاس یا روابط منفی و درگیری‌های میان دانش‌آموزان مطلع شوید.
9- اختلاف‌ها را زود حل کنید
اگر دانش‌آموزان با هم مشکل دارند، وقت بگذارید و از طریق گفت‌وگو اختلاف را حل و فصل کنید.
10- همراه با آن‌ها بنویسید
وقتی از آن‌ها می‌خواهید درباره چیزی بنویسند ، شما هم همراه‌ شوید و دیدگاه‌تان را به‌صورت مکتوب در کلاس ارائه کنید.
11- از بیان ناتوانی نترسید
اگر از بچه‌ها می‌خواهید درباره احساس ترس ، تنهایی ، گیجی یا ناتوانی‌شان بنویسند یا حرف بزنند ، خودتان هم باید از تجربه‌تان بگویید.
این یک راه خوب برای اعتمادسازی‌ست.
12- به عهدتان پایبند باشید
اجرای آن‌چه برای بی‌توجهی به قوانین کلاس در نظر گرفته شده ، نه‌تنها جایگاه شما به عنوان معلمی پیگیر و ثابت‌قدم  را تثبیت می‌کند بلکه شاهدی‌ست بر اینکه همه در فضایی قابل اعتماد درس می‌خوانند .
13- لبخند را فراموش نکنید
تصور کهنه «معلم پراُبهتِ جدی و اخمو» را از ذهن‌تان بیرون کنید و بگذارید بچه‌ها ردیف دندان‌های سفیدتان را درست و حسابی ببینند .
هر چه بیشتر در کلاس بخندیم، لبخند و همراهی بیشتری دریافت خواهیم کرد.
14- از هیچ فرصتی برای نشان دادن صبر و بردباری غافل نشوید
15- بگذارید بچه‌ها «حل مشکل و مسئله» را تمرین کنند
به جای فهرست کردن کارهایی که باید برای انجام تکالیف‌شان انجام دهند، از آن‌ها بپرسید : برای اینکه تکلیف را به موقع تحویل دهیم، بهتر است از کجا شروع کنیم و چه کار کنیم؟
16- بخندید و شوخی کنید
مواقعی که فشار و تنش در کلاس زیاد است، بیش از هر موقع دیگری به شوخی و خنده نیاز داریم.
17- حق انتخاب بدهید
وقتی می‌گوییم: «برای تکلیف امروز سه تا گزینه دارید که می‌توانید یکی را انتخاب کنید» بچه‌ها هیجان‌زده می‌شوند و اغلب تمایل‌شان به انجام کار خیلی بیشتر از وقتی است که می‌گوییم: «تکلیف کلاس این است که...»
وقتی چند گزینه پیش روی‌شان می‌گذاریم، یعنی به تصمیم‌گیری و حق انتخاب‌شان احترام می‌گذاریم.
18- فضای کلاس را مثبت و پر انرژی نگه دارید
همان‌طور که لذت و سرخوشی مُسری است، احساسات منفی هم میان آدم‌ها منتقل می‌شوند.
اگر از تدریس خسته‌اید یا بی‌انگیزه شده‌اید، راهی برای برون‌رفت از آن بیابید ، پیش از آنکه فرآیند کلاس تحت تأثیر احساسات ناخوشایند شما قرار بگیرد.
19_ کنار دانش‌آموزان بنشینید
نشستن کنار بچه‌ها سبب می‌شود برای چند لحظه همانند آن‌ها و عضوی از گروه آن‌ها شویم. ممکن است یک سؤال استراتژیک بپرسیم، درباره پیشرفت کارشان سؤال کنیم، یا فقط شنونده و ناظر باشیم.
20- معجزه هنر و موسیقی را جدی بگیرید
هنر و موسیقی را به هر نحوی که می‌توانید در فعالیت‌های روزمره کلاس‌تان جا بدهید.


یادگیری امن برای دانش آموزان


دوشنبه 95 آبان 3 , ساعت 12:14 عصر

" شاپرکها در برابر باد می رقصند "

نمی دانم چرا دست از بعضی کارهایی که دیگر برایم عادت شده بود بر نمی داشتم .
اینکه در هرجا و مکان مطالب نوشتاری ام را از کیف یا جیب پیراهن بیرون آورده از کمترین فرصت برای خواندن استفاده می کردم .
 مثل همین الان که بر روی سکوی سنگی کنار شط  زیر درختانی که سایه خود را همانند چتر بر روی زمین گسترانده بودند نشسته ام .
داشتم سطرهای آخر پاراگراف ، ایمیلی را که توسط دوستی به " in box " فرستاده شده بود و اصطلاح نصیحت نامه را شامل می شد می خواندم .
 او نوشته بود : ....
سید جان ،  تو برو زندگی ات را بکن .
 دلت برای خودت بسوزد و آینده ات .
 دیگران سودش را می برند و تو غصه اش را می خوری !
خوش ندارم از من دلگیر شوی ،
و گر نه " خرمشهر " را کی داده کی گرفته  !
.....
یکی خم شده بود و با کنجکاوی نوشته های من را با دقت تمام و مو به مو می خواند .
فکر کردم خود درونم است که با من هم خوانی می کند .
 اما وقتی نفسهای گرمش را احساس کردم و موهای بلندش بر روی دیده گانم افتاد !
تازه متوجه حضورش شدم .
دختری با قد متوسط  ، حدودا سی و اندی سال که از ظاهرش جسارت و بی باکی نمایان بود .
در این اندیشه بودم که کیست ، یا چه نسبتی با من
دارد ، که این گونه به من چسبیده است ؟ مگر می شود چایی نخورده پسر خاله شده باشیم ؟
که او خود به زبان آمده و من از صراحت کلامش متوجه شدم  باید دانشجو باشد .
او فقط دو کلمه گفت : انرژی تان را هدر ندهید .
خرداد سالی یکبار است و از الان تا روز سوم خرداد هم وقت بسیار !
سپس راهش را گرفت و رفت .
من که مبهوت زیبایی و برق چشمانش شده بودم گفتم : اما سوم خردادی وجود ندارد .
ایستاد .
سر برگرداند .
 و شگفت زده از اعماق وجودش طوری آه کشید که نفسم بند آمد .
برای اینکه نفسی تازه کرده باشم ، گفتم : حماسه سوم خرداد را بار دیگر باید از نو ساخت .
باید با آن و خاطراتش زندگی کرد ، نفس کشید .
نویسنده :#سید_حمید_موسوی_فرد
#ایران_خرمشهر
15/مهر/95
06/October/2016

 

داستان کوتاه : شاپرک ها در برابر باد می رقصند


دوشنبه 95 آبان 3 , ساعت 12:3 عصر

تا می آیی فراموش کنی
 انگار دستی از درونت
 به مغزت چنگ می اندازد و خاطراتی را
 از پسِ ذهنت بیرون می کشد
 که تو روزی به سادگی
 از آن گذشته بودی
و فکرش را هم نمی کردی
 روزی دوباره سروکله شان پیدا شود
و داغ دلت را تازه کند
این خاطرات لعنتی شمّ قوی ای دارند
 در اوج کلنجار رفتن با فراموشی
به سراغت می ایند
و تا نفسهای آخرت هم نمی گذارند
 آب خوش از گلویت پایین برود
این خاطراتِ بی انصاف
عجیب نمک نشناسند و
رهایت نمی کنند
که نمی کنند .

 "سمیرا آقاخانی"

داغ دل
* عـروس گلـها غـــــــــزل خوشــگله *


جمعه 95 مهر 23 , ساعت 12:17 صبح

آن قدر باخودم حرف می زنم
که سرخودم را می خورم
 تبدیل می شوم
به زنی سرخورده
که تمام آدم ها از کنارش می گریزند
 باورکن
 من هم آن قدر رویاهای رنگی کشیده بودم
 که مداد مشکی ام
هرگز تراشیده نشد
من هم یک زنم
باوحشتی از هردست
که برای نوازش کشیدم
و کشیده ای شد
 سربه لاک برده و
 ازتمام دنیا رویم را برگردانده ام

" منیره حسینی "

 


<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ