سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
جمعه 94 مرداد 30 , ساعت 9:16 صبح




داستان "پای لنگ "

خاله ... خاله ....
باز غلومی دست گل به آب داده .....
_ خاله ، من از این بچه‌های تخس بدم میاد ، هرچی میشه میندازن گردن من !
مادر هم هنوز از گرد راه نرسیده منو به باد کتک میگیره .
_ اشکالی نداره عزیزم ، به دل نگیر .
تو هم اگه جای مادرت بودی !
با داشتن شوهر معتاد و یه بچه مریض !!! ، که مجبور بشی از کله سحر تا بوق سگ بخاطر یه لقمه نون حلال ، منت هر کس و ناکس رو بکشی !
آخرش کم میاری و دق دلت رو سر جگر گوشه ات خالی میکردی .
_ اما خاله جون من که کار بدی نکردم .
_ پاشو برو دست و صورتتو بشور ، نمی تونم تو رو با این وضع ببینم .
_ من خیلی دوستت دارم خاله ، اگه تو نبودی زیر دست و پای مادر کشته می شدم!
_ اینطوری فکر نکن مادرت دوست داره ، اگه نداشت که این همه بخاطرت عذاب نمی کشید .
_ خاله واسه چی بچه‌ها بهم میگن عقب مونده ؟
_ بخاطر همینه که میگن ، هرچی سنگه اسیر پای لنگه عزیزم.
نویسنده : " سید حمید موسوی فرد " خرمشهر
1394/05/16

داستان کوتاه



لیست کل یادداشت های این وبلاگ