سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دوشنبه 93 اسفند 25 , ساعت 12:51 صبح

 

چهارشنبه سوری


چهارشنبه ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوری چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرا ؟

یکی از آئینهای سالانه ایرانیان چارشنبه چهارشنبه  سوری است.
ایرانیان آخرین سه شنبه سال خورشیدی را با بر افروختن آتش و پریدن از روی آن به استقبال نوروز می‌روند.

 چهارشنبه سوری، یک جشن بهاری است که پیش از رسیدن نوروز برگزار می‌شود.
مردم در این روز برای دفع شر و بلا و برآورده شدن آرزوهایشان ...
مراسمی‌ برگزار می‌کنند که ریشه اش به قرن ها پیش باز می‌گردد.

 مراسم ویژه آن در شب چهارشنبه صورت می‌گیرد .
برای مراسم در گوشه و کنار کوی و برزن نیز بچه ها آتش های بزرگ می‌افروزند و از روی آن می‌پرند و ترانه
 (سرخی تو از من، زردی من از تو ) می‌خوانند.

عـــــشــــقـــم بــــــود ,عمـــــــــــــــرم بود...
خیلی بهش علاقه داشتم ...
حاضربودم از جون و عمرم بگذرم ! اما خم به ابرو نیاره .
فارق از دغدغه زمونه به خواب نازی فرو رفته بود.
بغلش کردم !
به طرف رختخوابش بردم و خیلی آروم اونو سرجاش خوابوندم ,ملافه مورد علاقه اش رو روش کشیدم .
روز به روز زیبا تر و جذاب تر می شد, واین مایه امیدواری وهیجان من شده بود.
چراغ خواب اتاقش رو خاموش کردم وآهسته دراتاق رو پشت سرم بستم .
علی رغم اصرارسمانه (کودک دلبندم)
 شب رو باید تنها میخوابیدم , نمی خواستم بهم وابسته بشه !
با اینکه همراه خوبی بود , ترجیح میدادم تو اتاق خودش بخوابه .
تازه پلک رو هم گذاشته بودم  که صداشو شنیدم ...
با عجله به طرف اتاقش دویدم ...
 نگــــــــــــــرانیم بی مورد بود .
سمانه به خواب عمیقی فرو رفته بود
نگاهی به چهره معصوم و دوست داشتنیش انداختم .
مث همیشه موقع خواب لبخند قشنگی رو لباش نقش بسته بود.
نزدیکش رفتم وصورت زیباشو با نرمی بوسیدم , ناگهان وحشت ونگرانی کل وجودم رو فراگرفت ...
وای خدای من ...!
دمای بدنش بد جوری بالا بود  
چراغ اتاق رو روشن کردم , درست می دیدم صورتش خیس بود ,
دونه های عرق به درخشندگی مروارید ازسر و صورتش سرازیر می شد.
در حالی که هنوز خواب بود , درجه تب رو زیر زبونش گذاشتم ...
با یه حوله خیس شروع به پایین آوردن تبش کردم .
طوری که معلوم بود داشت کابوس وحشتناکی می دید !
پشت سرهم خاله اش رو صدا میکرد ...
بدون اینکه حرفی بزنه چشماشو باز کرد , و بعد خیلی آروم پلکاش رو هم افتاد.
تبش که پایین اومد ,
تصمیم گرفتم که اون شبو کنارش بخوابم .
در حالی که عروسک مخملیشو بغل کرده بود,
پرسید: مامان , خاله کی عروس میشه ؟
- به همین زودی عزیزم ! به همین زودی ...
و من وتو میتونیم حسابی تو عرسیش برقصیم .
- اما بابایی اجازه نمی ده من برقصم !
عـــــــــــــــــــــروسی خاله که باشه بابایی اعتراض نمی کنه
به طرفش رفتم از رختخواب جدا و محکم به اغوش کشیدم ...
وقتی بیاد میارم که چطوربعد ازاون همه سال انتظار ,
عاقبت خدا لطف کرده واین فرشته نازنین رو به ما هدیه داده به وجد میام واحساس شوق می کنم.
- خاله چرا از رو آتیش پرید ؟
عزیزم این جریان مال خیلی وقت پیشاست !
 چهارشنبه سوری ...
وقتی خاله از آتشی که هرسال همون موقع به همراه دوستاش روشن می کردن پرید,
از بدشانسی شعله آتش به لباس قشنگی که پدر بزرگ تازه براش خریده بود گرفت و ...
بابا بزرگ با اینکه از دست خاله آسی شده بود ,
اما از هیچ کاری برای علاج خاله کوتاهی نکرد ...
 دارو ندارشو فروخت تا خرج خاله کنه .
خاله خیلی زجر کشید !
جراحی های پیاپی وسرزنش مردم خاله رو روانی کرده بود .
 ولی این دفعه عملش با موفقیت همراه بوده .
 
- مامان ؛ من بابا بزرگو خیلی دوس دارم
.
منم دوسش دارم دخترم , مگه میشه بابا بزرگو دوسش نداشت ؟
- مامان آلمان خیلی دوره ؟
زیادم دور نیست , با هواپیما فقط چند ساعته .
بــــــــی اختیار شــــــروع به زمــــــزمـــــه کردن این تـــرانه کـــــــردم ...
زردی من از تو، سرخی تو از من

غم برو شادی بیا ، محنت برو روزی بیا
ای شب چهارشنبه ، ای کلیه جاردنده ، بده مراد بنده .
لبخند تلخی زد و
با اشاره به عروسکش گفت :
 
مخملی که بزرگ شد, نمی زارم آتیش بازی کنه .
نویسنده : سید حمید موسوی فرد  
16مارس 2015

مصادف با 
24/12/1393    " خرمشهر "  
 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ